معنی: بسیار تبسم کننده، خوشرو، خندان، گشاده روی، ( اَعلام ) یکی از شاعران فارسی گوی پس از اسلام در زمان یعقوب بن لیث، ترسناک، نام روستایی، نام سرداری در دوره بهرام گور ساسانی ( نگارش کردی
بسام
فرهنگ اسم ها
معنی: بسیار تبسم کننده، خوشرو، خندان، گشاده روی، ( اَعلام ) یکی از شاعران فارسی گوی پس از اسلام در زمان یعقوب بن لیث، ترسناک، نام روستایی، نام سرداری در دوره بهرام گور ساسانی ( نگارش کردی
(تلفظ: bassām) (عربی) بسیار تبسم کننده ، خوشرو ، خندان ، گشاده روی ؛ (در اعلام) یکی از شاعران فارسی گوی پس از اسلام در زمان یعقوب بن لیث .
فرهنگ فارسی
بسیارخندان، خنده رو، گشاده رو
( صفت ) خندان گشاده روی بسیار تبسم کننده .
کرد یا کورد خارجی قدیم ترین شاعر پارسیگوی فارس مرحوم بهادر آرد : لیکن قدیمترین اشعار فارسی که در خراسان و سیستان از طرف حنظله بادغیسی محمد بن وصیف سکزی و بسام کرد خارجی و غیرهم گفته شد بزبان فصیح دری بود .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
چو چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال
چو صبح بود چهره شمشیر تو بسام.
مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام.
بسام. [ ب َس ْ سا] ( اِخ ) نام جد ابوالحسن علی بن محمدبن منصوربن نصربن بسام. شاعر مشهور بسامی از مردم بغداد است. محمدبن یحیی صولی از وی روایت دارد. ( از لباب الانساب ص 121 ).و رجوع به المصاحف ص 6 و ابن بسام شنستری و علی بن محمدبن نصر بسام در همین لغت نامه و الاعلام زرکلی شود.
بسام. [ ب َس ْ سا ] ( اِخ ) ابن ابراهیم قهری. ابن اثیر در ذیل حوادث سال 1314 هَ. ق. درباره خلع بسام بن ابراهیم آرد: درین سال بسام بن ابراهیم بن بسام خلع شد. وی از مردم خراسان بود و ازلشکریان سفاح با جماعتی خودسرانه و در نهان بمداین رفت. سفاح ، خازم بن خزیمه را بسوی وی گسیل کرد و میان آنان نبرد شد. و در نتیجه بسام و همراهانش منهزم شدند و بیشتر کسانیکه به وی پیوسته بودند در حال هزیمت به قتل رسیدند. ( از کامل ابن اثیر ج 5 ص 214، 215 ).
بسام. [ ب َس ْ سا ] ( اِخ ) ( ابو... ) موسی بن عبداﷲبن یحیی بن جعفر مصدق حسینی کوفی چنانکه در تاریخ ذهبی آمده است با جنگجویان به اندلس رفت و بسال 486 هَ. ق. در بلاد بنی حماد شهادت یافت. ( از تاج العروس ).
بسام. [ ب َس ْسا ] ( اِخ ) سیستانی. ابن زیاد، مأمور سیستان از جانب ابراهیم بن جبریل حاکم سیستان بود صاحب تاریخ سیستان آرد: و ابراهیم بن جبریل را ولایت داد بر سیستان [فضل بن یحیی ] و ابراهیم ، بسام بن زیاد را اینجا [بسیستان ] فرستاد و بسام اندرآمد روز دوشنبه سه روز گذشته از صفر سنه تسع و سبعین. ( تاریخ سیستان چ 1 ص 154 ).
بسام. [ ب َس ْ سا ] ( اِخ ) سیستانی از علما و بزرگان ایران و سیستانی الاصل است صاحب تاریخ سیستان آرد: و از پس وی [یحیی بن معاذبن مسلم ] بسام مولی لیث بن بکربن عبدمناف بن کنانة [ که ]از بزرگی درجات و علم بدان جایگاه برسید که خویشتن را بصدهزار دینار بازخرید از مولای خویش ، گفتند که خیری خط نخواهی ؟ گفت نه که من خویشتن را بیش از این ارزم و نیک نقد برکشید و بداد. و ابراهیم بن بسام با بزرگی او، پسر او بود. ( تاریخ سیستان چ 1 ص 18 ). و رجوع به ص 82 همین کتاب شود.
بسام . [ ب َس ْ سا ] (اِخ ) (ابو...) موسی بن عبداﷲبن یحیی بن جعفر مصدق حسینی کوفی چنانکه در تاریخ ذهبی آمده است با جنگجویان به اندلس رفت و بسال 486 هَ . ق . در بلاد بنی حماد شهادت یافت . (از تاج العروس ).
بسام . [ ب َس ْ سا ] (اِخ ) ابن ابراهیم قهری . ابن اثیر در ذیل حوادث سال 1314 هَ . ق . درباره ٔ خلع بسام بن ابراهیم آرد: درین سال بسام بن ابراهیم بن بسام خلع شد. وی از مردم خراسان بود و ازلشکریان سفاح با جماعتی خودسرانه و در نهان بمداین رفت . سفاح ، خازم بن خزیمه را بسوی وی گسیل کرد و میان آنان نبرد شد. و در نتیجه بسام و همراهانش منهزم شدند و بیشتر کسانیکه به وی پیوسته بودند در حال هزیمت به قتل رسیدند. (از کامل ابن اثیر ج 5 ص 214، 215).
بسام . [ ب َس ْ سا ] (اِخ ) سیستانی از علما و بزرگان ایران و سیستانی الاصل است صاحب تاریخ سیستان آرد: و از پس وی [یحیی بن معاذبن مسلم ] بسام مولی لیث بن بکربن عبدمناف بن کنانة [ که ]از بزرگی درجات و علم بدان جایگاه برسید که خویشتن را بصدهزار دینار بازخرید از مولای خویش ، گفتند که خیری خط نخواهی ؟ گفت نه که من خویشتن را بیش از این ارزم و نیک نقد برکشید و بداد. و ابراهیم بن بسام با بزرگی او، پسر او بود. (تاریخ سیستان چ 1 ص 18). و رجوع به ص 82 همین کتاب شود.
هر که نبود او به دل متهم
بر اثر دعوت تو کرد هم (کذا)
عمر ز عمار بدان شد بری
کاوی خلاف آورد تالاجرم
دید بلا بر تن و بر جان خویش
گشت بعالم تن او درالم
مکه حرم کرد عرب را خدای
عهد ترا کرد حرم در عجم
هر که درآمد همه باقی شدند
باز فنا شد که بدید این حرم .
(تاریخ سیستان چ 1 ص 211).
چو چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال
چو صبح بود چهره ٔ شمشیر تو بسام .
مسعودسعد.
مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد
مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام .
سعدی (صاحبیه ).
بسام . [ ب َس ْ سا] (اِخ ) نام جد ابوالحسن علی بن محمدبن منصوربن نصربن بسام . شاعر مشهور بسامی از مردم بغداد است . محمدبن یحیی صولی از وی روایت دارد. (از لباب الانساب ص 121).و رجوع به المصاحف ص 6 و ابن بسام شنستری و علی بن محمدبن نصر بسام در همین لغت نامه و الاعلام زرکلی شود.
بسام . [ ب َس ْسا ] (اِخ ) سیستانی . ابن زیاد، مأمور سیستان از جانب ابراهیم بن جبریل حاکم سیستان بود صاحب تاریخ سیستان آرد: و ابراهیم بن جبریل را ولایت داد بر سیستان [فضل بن یحیی ] و ابراهیم ، بسام بن زیاد را اینجا [بسیستان ] فرستاد و بسام اندرآمد روز دوشنبه سه روز گذشته از صفر سنه ٔ تسع و سبعین . (تاریخ سیستان چ 1 ص 154).
فرهنگ عمید
گویش مازنی
روستایی در بخش ییلاقی کجور