کلمه جو
صفحه اصلی

بینا


مترادف بینا : بصیر، دانا، عالم، مبصر ، بیننده، دیده ور، مستبصر

متضاد بینا : نادان، نابینا، کور، اعمی

فارسی به انگلیسی

sighted, that can see, not blind, [fig.] clear - sighted

that can see, not blind, [fig.] clear - sighted


sighted


فرهنگ اسم ها

اسم: بینا (دختر) (فارسی) (تلفظ: binā) (فارسی: بينا) (انگلیسی: bina)
معنی: بصیر، بیننده، آگاه، هوشیار، ( به مجاز )، آن که توانایی پیش بینی و سنجش درستِ امور را دارد، آن که می تواند ببیند

(تلفظ: binā) (به مجاز) آن که توانایی پیش‌بینی و سنجش درستِ امور را دارد ، بصیر ؛ آن که می‌تواند ببیند .


مترادف و متضاد

perspicacious (صفت)
زیرک، تیز هوش، بینا

discerning (صفت)
فهمیده، بینا

seeing (صفت)
بینا

بصیر، دانا، عالم، مبصر ≠ نادان


۱. بصیر، دانا، عالم، مبصر ≠ نادان
۲. بیننده، دیدهور
۳. مستبصر ≠ نابینا، کور، اعمی


فرهنگ فارسی

بیننده، کسی که هردوچشمش سالم باشد، آگاه، بصیر
( صفت ) ۱ - بیننده بصیر . ۲ - دیده ور تیز نظر ۳ - آگاه هوشیار .
همان بین است که باشباع فتحه الف پیدا گردیده گویند و بینا نحن کذا . یا بینا و بینما از حروف ابتدائ است و نزد اصمعی مابعد بینما مجرور باشد باضافت اگر بجای آن بین راست آید و نزد غیر اصمعی ما بعد هر دو نیز مرفوع آید بابتدائیت و خبریت .

فرهنگ معین

[ په . ] (ص فا. ) ۱ - بیننده ، بصیر. ۲ - آگاه ، هوشیار.

لغت نامه دهخدا

بینا. ( نف ) ( از: بین ، ریشه مضارع «دیدن = بینیدن + َا، پسوند فاعلی ) صفت دائمی. بیننده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( رشیدی ). مقابل نابینا. مردم چشمدار. مردم بیننده. ( یادداشت مؤلف ). دارای نیروی بینایی. بصیر. ( ترجمان القرآن ) ( ناظم الاطباء ) :
شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا در او دو چشم بینا.
رودکی.
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ شمشیر دید.
فردوسی.
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نداند که چند.
فردوسی.
یکی باره ای کرد گرداندرش
که بینا بدیده ندیدی برش.
فردوسی.
چه خواهد کور جز دو چشم بینا.
( ویس و رامین ).
ز دانائیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی
ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان.
ناصرخسرو.
تا چشم و گوش یافته ای بنگر
تا بر شنوده است گوا بینا.
ناصرخسرو.
چنانکه دو مرددر چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا. ( کلیله و دمنه ).
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من.
خاقانی.
روضه ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست.
نظامی.
هرچه را خوب و کش و زیبا کنند
از برای دیده بینا کنند.
مولوی.
چون تو بینائی پی خر رو که جست
چند پالان دوزی ای پالان پرست.
مولوی.
- بینا شدن ؛ دیدن و نگریستن. ( ناظم الاطباء ) : پس یوسف پیراهن را از تن بیرون کرد و به برادران داد و گفت بر چشم پدر نهید تا بقدرت خدا بینا شود. ( قصص الانبیاء ص 84 ).
هر که را از فضل یزدان چشم او بینا شود
گرچه باشد زیر دریا بر سر جوزا شود.
ناصرخسرو.
چونکه بینا شد ببوی جامه یوسف را پدرْش
زان سپس کز چشم نابینا ببود از بس محن.
ناصرخسرو.
چرا داماد خود را علاج نکنی گفت میترسم که بینا شود و دخترم را طلاق گوید. ( گلستان ).
- بینا کردن ؛ قادر بدیدن کردن. ( ترجمان القرآن ). تبصرة. ( زوزنی ): تبصیر؛ بینا کردن. ( زوزنی ) ( ترجمان القرآن ) :
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چونکه چشمت را بخود بینا کند.
مولوی.
که حاصل کند نیکبختی بزور
بسرمه که بینا کند چشم کور.

بینا. (نف ) (از: بین ، ریشه ٔ مضارع «دیدن = بینیدن + َا، پسوند فاعلی ) صفت دائمی . بیننده . (انجمن آرا) (آنندراج ) (رشیدی ). مقابل نابینا. مردم چشمدار. مردم بیننده . (یادداشت مؤلف ). دارای نیروی بینایی . بصیر. (ترجمان القرآن ) (ناظم الاطباء) :
شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا در او دو چشم بینا.

رودکی .


بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ شمشیر دید.

فردوسی .


ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نداند که چند.

فردوسی .


یکی باره ای کرد گرداندرش
که بینا بدیده ندیدی برش .

فردوسی .


چه خواهد کور جز دو چشم بینا.

(ویس و رامین ).


ز دانائیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی
ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان .

ناصرخسرو.


تا چشم و گوش یافته ای بنگر
تا بر شنوده است گوا بینا.

ناصرخسرو.


چنانکه دو مرددر چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا. (کلیله و دمنه ).
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من .

خاقانی .


روضه ٔ ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست .

نظامی .


هرچه را خوب و کش و زیبا کنند
از برای دیده ٔ بینا کنند.

مولوی .


چون تو بینائی پی خر رو که جست
چند پالان دوزی ای پالان پرست .

مولوی .


- بینا شدن ؛ دیدن و نگریستن . (ناظم الاطباء) : پس یوسف پیراهن را از تن بیرون کرد و به برادران داد و گفت بر چشم پدر نهید تا بقدرت خدا بینا شود. (قصص الانبیاء ص 84).
هر که را از فضل یزدان چشم او بینا شود
گرچه باشد زیر دریا بر سر جوزا شود.

ناصرخسرو.


چونکه بینا شد ببوی جامه یوسف را پدرْش
زان سپس کز چشم نابینا ببود از بس محن .

ناصرخسرو.


چرا داماد خود را علاج نکنی گفت میترسم که بینا شود و دخترم را طلاق گوید. (گلستان ).
- بینا کردن ؛ قادر بدیدن کردن . (ترجمان القرآن ). تبصرة. (زوزنی ): تبصیر؛ بینا کردن . (زوزنی ) (ترجمان القرآن ) :
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چونکه چشمت را بخود بینا کند.

مولوی .


که حاصل کند نیکبختی بزور
بسرمه که بینا کند چشم کور.

سعدی .


- بینا گشتن ؛ دیده ور شدن . قدرت دید یافتن :
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحا شد.

ناصرخسرو.


- چشم بینا . رجوع به همین ترکیب شود.
- دیده ٔ بینا . رجوع به همین ترکیب شود.
- نابینا . رجوع به همین ترکیب شود.
|| دیده و چشم را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). بیننده . || دیده ور . (برهان ) (جهانگیری ) (هفت قلزم ). بمعنی دیده ور باشد یعنی صاحب بصیرت . (انجمن آرا) (آنندراج ). دیدور و آگاه و دوربین و تیزنظر. (ناظم الاطباء) :
بپرسید ازو شاه نوشیروان
که ای مرد بینا و روشن روان .

فردوسی .


کواکب را بچشم سر همیدیدم چو بیداران
بچشم دل نمیدیدم یکی بیدار بینایی .

ناصرخسرو.


اندر مثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا.

ناصرخسرو.


کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد
کآنکه او بینا بنفس خویشتن شد کور نیست .

معزی .


دور بیند هر که او را چشم دل بینا بود.

معزی .


چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم بنور غیب بینا دیده ام .

خاقانی .


بسا بینا که از زر کور گردد
بس آهن کو بزر بیزور گردد.

نظامی .


طالب حکمت شو ای مرد حکیم
تا ازو گردی تو بینا و علیم .

مولوی .


- بینادل ؛ روشن ضمیر و هوشیار و زیرک . (ناظم الاطباء). دل آگاه :
خردمند و بینادل آنرا شناس
که دارد ز دادار گیتی سپاس .

فردوسی .


بدانست بینادل و رای و راد
که دورند خاتون و خاقان ز داد.

فردوسی .


بیاور یکی خنجر آبگون
یکی مرد بینادل پرفسون .

فردوسی .


ترا دردانه ٔ خرماست ای بینادل این بنده
که او بر سرت هر سالی همی خرما فروبارد.

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137).


بینادلان ز گفته ٔ من در بشاشتند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند.

خاقانی .


- بینادل شدن ؛ استبصار. (زوزنی ) (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر). بصیر. (زوزنی ). بصارة. (تاج المصادر).
- بینا شدن ؛ مجازاً، آگاه شدن . (ناظم الاطباء)
- بینا شدن بدل ؛ آگاه شدن :
بدل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا
بدیشان ده دلت را تا بدل بینا شوی زیشان .

ناصرخسرو.


- بیناکردن ؛ بمجاز، آگاه کردن . (ناظم الاطباء). بصیر کردن :
ثناها همه ایزد پاک را
که دانا و بینا کند خاک را.

فردوسی .


راستی کن تا بدل چون چشم سر بینا شوی
راستی در دل ترا چشم دگر بینا کند.

ناصرخسرو.


کوری تو کنون بوقت نادانی
آموختنت کند بحق بینا.

ناصرخسرو.


بینا کن دل بآشنایی
روزآور شب بروشنایی .

نظامی .



بینا. (هزوارش ، اِ) بلغت زند و پازند بمعنی ماه است که بعربی شهر گویند. (برهان ). شهر و ماه . || یک قسم گیاه دراز. (ناظم الاطباء).


بینا. [ ب َ ] (ع اِ) همان بین است که به اشباع فتحه الف پیدا گردیده گویند و بینا نحن کذا. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || بینا و بینمااز حروف ابتداء است و نزد اصمعی مابعد بینما مجرور باشد به اضافت اگر بجای آن بین راست آید، و نزد غیر اصمعی مابعد هر دو نیز مرفوع آید به ابتدائیت و خبریت . (از منتهی الارب ). هرگاه بخواهیم کلمه ٔ بین را به اوقات اضافه نمائیم که او خود به جمله ٔ دیگری اضافه شده است ، باید در این صورت «اوقات » را حذف نموده بجای آن «الف » یا «ما» که محلاً منصوب است قرار دهیم و در این هنگام عامل آن معنای اذ فجائیه خواهد بود مانند: بینا انا متکلم ولج علینا فلان ، و المعنی انه ولج علینا بین اوقات تکلمی و آنچه بعد از بینا و بینما قرار گرفته است بنابر ابتداء و خبر مرفوع میشود و اصمعی مابعد بینا را مجرور میکرد. (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. بیننده.
۲. کسی که هر دو چشمش سالم باشد.
۳. [مجاز] آگاه، بصیر.

دانشنامه آزاد فارسی

(یا: افق بینا) نشریۀ دینی، فرهنگی و خبری کلیمیان ایران. ماهنامۀ بینا در فروردین ۱۳۷۸ش با صاحب امتیازی انجمن کلیمیان ایران چاپ و ارگان این انجمن شد. این نشریه زیر نظر شورای سردبیری و مدیرمسئول چاپ و منتشر می شود. بینا بیانگر افکار و اخبار درونی جامعۀ کلیمیان ایران است و علاوه بر خبررسانی به جنبه های هنری، ادبی و علمی نیز می پردازد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی بَصِیرٌ: همیشه بینا
معنی یَأْتِ بَصِیراً: بینا می شود (جزمش به دلیل جواب واقع شدن برای جمله قبلی است)
معنی مُّبْصِرُونَ: روشنگران - نور دهندگان - بینا کنندگان (جمع اسم فاعل از مصدر ابصار)
معنی مُبْصِراً: روشنگر - نور دهنده - درخشنده - واضح و روشن - آنچه سبب بینایی می شود - بینا کننده (اسم فاعل از مصدر ابصار)
معنی مُبْصِرَةً: روشنگر - نور دهنده - درخشنده - واضح و روشن - آنچه سبب بینایی می شود - بینا کننده (اسم فاعل از مصدر ابصار)
معنی مَسِیحُ: لقب حضرت عیسی بن مریم علی نبینا و علیه السلام (مسیح به معنای ممسوح (مسح شده)است و اگر آن جناب را به این نام نامیدند ، به این مناسبت بوده که آن جناب ممسوح به یمن و برکت و یاممسوح به تطهیر از گناهان بوده و یا با روغن زیتون تبرک شده ممسوح گشته ، چون ان...
ریشه کلمه:
بین (۵۲۳ بار)

گویش مازنی

/binaa/ از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزارجریب بهشهر

از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزارجریب بهشهر


جدول کلمات

بصیر

پیشنهاد کاربران

بینا: ( ( بینا در پهلوی در ریخت وناگwēnag بکار می رفته است ) )
( ( از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینادل و تیزگوش ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 294. )


بیننده

من اسم خواهرم بیناس
اسم بینا یعنی ماه ، روشنایی
آجی جونم عاشقتم😍😘


کلمات دیگر: