• افلاطون هیچ گاه از نظریه مُثُل جدا نشد
10 - 1 - در اینجا قصد ما این است که نظریه صُوَر یا مُثُل را از جنبه هستی شناختی آن بحث کنیم. قبلاً دیدیم که در نظر افلاطون متعلّق معرفت حقیقی باید ثابت و پایدار باشد، یعنی عقلی ( معقول ) باشد نه حسی ( محسوس ) ، و این شرایط و لوازم تا آنجا که به عالی ترین حالت شناسانده، یعنی علم ( نوئزیس ) ، مربوط است به وسیله کلی ( Universal ) حاصل می شود. شناخت شناسی افلاطون به وضوح می رساند که کلّیّاتی که ما در فکر در می یابیم خالی از مرجع عینی نیست، لیکن ما هنوز این مساله مهم را بررسی نکرده ایم که این مرجع عینی عبارت از چیست. در واقع شواهد فراوانی وجود دارد که افلاطون در سراسر فعالیت آکادمی و فعالیت ادبی و فرهنگی خود خویشتن را با مسائلی که از نظریه صور بر می خواست دائماً مشغول می کرده است، لیکن هیچ شاهد واقعی وجود ندارد که هرگز نظریه خود را اساساً تغییر داده باشد، تا چه برسد به اینکه آن را بکلی ترک کرده باشد، هرچند بسیار کوشیده است تا آن را از لحاظ اشکالاتی که به ذهنش خطور می کرده یا دیگران اظهار می کردند روشن و اصلاح کند. گاهی اظهار کرده اند که ریاضی کردن صور، که ارسطو به افلاطون نسبت داده است، نظریه روزگار پیری افلاطون و بازگشتی به «عرفان» فیثاغوریان بوده است، اما ارسطو نمی گوید که افلاطون نظریه خود را تغییر داد، و تنها نتیجه ی معقولی که از سخن ارسطو می توان گرفت ظاهراً این است که افلاطون بیش یا کم، لااقل در طی زمانی که ارسطو زیر نظر استاد در آکادمی فعالیت داشته، به همان نظریه معتقد بوده است. ( اینکه آیا ارسطو افلاطون را بد تفسیر کرده یا نه بالطّبع مساله دیگری است. ) اما هر چند افلاطون اعتقاد به نظریه مُثُل را ادامه داد، و اگر چه درصد روشن ساختن مقصود و نیت خود و مستلزمات هستی شناختی و منطقی فکر خود بود، از اینجا نتیجه نمی شود که ما همیشه می توانیم به طور واضح دریابیم که مقصود او واقعاً چه بوده است . موجب تاسف بسیار است که ما گزارش کافی درسهای افلاطون را در آکادمی نداریم، زیرا این مطلب علاوه بر اینکه فایده گرانبهای وقوف بر عقاید «واقعی» افلاطون را، یعنی عقایدی را که به وسیله تعلیم شفاهی منتقل کرده و هرگز منتشر نساخته است، به ما می داد، بی شک روشنی مهمی بر تفسیر نظریات وی که در محاورات مطرح شده است می افکند.
در جمهوری فرض شده که هر گاه تعداد کثیری از افراد نام مشترکی داشته باشند، دارای یک مثال یا صورت مطابق نیز خواهند بود. این است کلی، یعنی طبیعت مشترک یا کیفیتی که در مفهوم کلی، مثلاً زیبایی، دریافته می شود. بسیاری از اشیاء زیبا وجود دارند، لیکن ما از خود زیبایی یک مفهوم کلی داریم: و افلاطون فرض کرده است که این مفاهیم کلی صرفاً مفاهیم ذهنی نیستند. بلکه در آنها ذواتی عینی درک می کنیم . در آغاز شاید این یک نظریه مخصوصاً ساده به نظر آید، لیکن باید به یاد آوریم که برای افلاطون فکر است که واقعیت را در می یابد، به طوری که متعلق فکر، در مقابل ادراک حسی، یعنی کلیات، باید واقعیت داشته باشد. کلیات جز آنکه واقعی باشند چگونه می توانند دریافته شوند و متعلّق فکر قرار گیرند؟ ما آنها را کشف می کنیم، نه اینکه صرفاً اختراع می کنیم. نکته دیگری که باید به یاد داشته باشیم این است که افلاطون ظاهراً ابتدا به کلّیّات اخلاقی و علم الجمالی ( و نیز متعلّقات علم ریاضی ) می اندیشید، و این امر با توجه به علاقه اصلی سقراط طبیعی بود، و اندیشیدن درباره خیر مطلق یا جمال مطلق که به اصطلاح قائم به خود موجود باشد نامعقول نیست، بخصوص اگر افلاطون آنها را یکی گرفته باشد، چنانکه عقیده ما بر این است که یکی گرفته است . اما وقتی افلاطون توجه خود را بیش از پیش به اشیاء طبیعی معطوف می کند، و مفاهیم طبقه ای ( نوعی ) ، مانند مفاهیم انسان یا اسب، را مورد ملاحظه قرار می دهد، بدیهی است که فرض اینکه کلّیّات مطابق با این مفاهیم اصاله به عنوان ذوات عینی وجود داشته باشند دشوار است. ممکن است خیر مطلق و جمال مطلق را یکی گرفت، اما یکی گرفتن ذات عینی انسان با ذات عینی اسب به این آسانی نیست: در حقیقت، کوشش برای چنین کاری بی معنی است. اما اگر ذوات نباید جدا از یکدیگر رها شوند، باید اصلی برای وحدت یافته شود، و افلاطون این اصل وحدت را مورد توجه مخصوص قرار می دهد، به طوری که تمام ذوات نوعی بتوانند تحت یا تابع یک ذات جنسی عالی متحد شوند. درست است که افلاطون از لحاظ منطقی از عهده این مساله بر می آید و مساله طبقه بندی منطقی را پژوهش و تحقیق می کند؛ اما دلیل و مدرکی وجود ندارد که هرگز این نظریه را که کلیات دارای وضع و موقعیت هستی شناختی است رها کرده باشد، و بدون تردید فکر می کرده است که در حل مساله طبقه بندی منطقی، مساله یکی سازی هستی شناختی را نیز حل کرده است .
مثال همان معنی است! افلاطون به این ذوات عینی نام مُثُل یا صور ( ایدئای یا ایده ) می دهد، کلماتی که به جای هم به کار می روند. کلمه اَیدوس در این زمینه ناگهان در فایدون به چشم می خورد. لیکن ما نباید به سبب این استعمال کلمه «مثال» گمراه شویم. «مثال» یا تصور در زبان معمولی به معنی مفهوم ذهنی است، چنانکه گاهی می گوییم : «این فقط یک تصور است نه چیز واقعی»؛ اما افلاطون وقتی از مُثُل یا صور سخن می گوید به محتوا یا مرجع عینی مفاهیم کلی ما اشاره می کند . ما در مفاهیم کلی خود ذوات عینی را درک می کنیم ، و در مورد این ذوات عینی است که افلاطون اصطلاح «مُثُل» را به کار می برد. در بعضی از محاورات، مثلاً در مهمانی ( بزم ) ، کلمه «مثال» به کار نمی رود، بلکه در آنجا «معنی» ( meaning ) به چشم می خورد، زیرا در آن محاوره افلاطون از زیبایی ذاتی یا مطلق ( آوتو هو استی کالون : همان که زیباست ) سخن می گوید، و این است آنچه افلاطون از مثال زیبایی در نظر دارد. بنابراین، اینکه آیا وی از خیر مطلق سخن گفته یا از مثال خیر، فرق نمی کند: هر دو به یک ذات عینی بر می گردند که منشاء خوبی در تمام اشیاء جزئی است که حقیقتا خوبند.
• ر . . .
10 - 1 - در اینجا قصد ما این است که نظریه صُوَر یا مُثُل را از جنبه هستی شناختی آن بحث کنیم. قبلاً دیدیم که در نظر افلاطون متعلّق معرفت حقیقی باید ثابت و پایدار باشد، یعنی عقلی ( معقول ) باشد نه حسی ( محسوس ) ، و این شرایط و لوازم تا آنجا که به عالی ترین حالت شناسانده، یعنی علم ( نوئزیس ) ، مربوط است به وسیله کلی ( Universal ) حاصل می شود. شناخت شناسی افلاطون به وضوح می رساند که کلّیّاتی که ما در فکر در می یابیم خالی از مرجع عینی نیست، لیکن ما هنوز این مساله مهم را بررسی نکرده ایم که این مرجع عینی عبارت از چیست. در واقع شواهد فراوانی وجود دارد که افلاطون در سراسر فعالیت آکادمی و فعالیت ادبی و فرهنگی خود خویشتن را با مسائلی که از نظریه صور بر می خواست دائماً مشغول می کرده است، لیکن هیچ شاهد واقعی وجود ندارد که هرگز نظریه خود را اساساً تغییر داده باشد، تا چه برسد به اینکه آن را بکلی ترک کرده باشد، هرچند بسیار کوشیده است تا آن را از لحاظ اشکالاتی که به ذهنش خطور می کرده یا دیگران اظهار می کردند روشن و اصلاح کند. گاهی اظهار کرده اند که ریاضی کردن صور، که ارسطو به افلاطون نسبت داده است، نظریه روزگار پیری افلاطون و بازگشتی به «عرفان» فیثاغوریان بوده است، اما ارسطو نمی گوید که افلاطون نظریه خود را تغییر داد، و تنها نتیجه ی معقولی که از سخن ارسطو می توان گرفت ظاهراً این است که افلاطون بیش یا کم، لااقل در طی زمانی که ارسطو زیر نظر استاد در آکادمی فعالیت داشته، به همان نظریه معتقد بوده است. ( اینکه آیا ارسطو افلاطون را بد تفسیر کرده یا نه بالطّبع مساله دیگری است. ) اما هر چند افلاطون اعتقاد به نظریه مُثُل را ادامه داد، و اگر چه درصد روشن ساختن مقصود و نیت خود و مستلزمات هستی شناختی و منطقی فکر خود بود، از اینجا نتیجه نمی شود که ما همیشه می توانیم به طور واضح دریابیم که مقصود او واقعاً چه بوده است . موجب تاسف بسیار است که ما گزارش کافی درسهای افلاطون را در آکادمی نداریم، زیرا این مطلب علاوه بر اینکه فایده گرانبهای وقوف بر عقاید «واقعی» افلاطون را، یعنی عقایدی را که به وسیله تعلیم شفاهی منتقل کرده و هرگز منتشر نساخته است، به ما می داد، بی شک روشنی مهمی بر تفسیر نظریات وی که در محاورات مطرح شده است می افکند.
در جمهوری فرض شده که هر گاه تعداد کثیری از افراد نام مشترکی داشته باشند، دارای یک مثال یا صورت مطابق نیز خواهند بود. این است کلی، یعنی طبیعت مشترک یا کیفیتی که در مفهوم کلی، مثلاً زیبایی، دریافته می شود. بسیاری از اشیاء زیبا وجود دارند، لیکن ما از خود زیبایی یک مفهوم کلی داریم: و افلاطون فرض کرده است که این مفاهیم کلی صرفاً مفاهیم ذهنی نیستند. بلکه در آنها ذواتی عینی درک می کنیم . در آغاز شاید این یک نظریه مخصوصاً ساده به نظر آید، لیکن باید به یاد آوریم که برای افلاطون فکر است که واقعیت را در می یابد، به طوری که متعلق فکر، در مقابل ادراک حسی، یعنی کلیات، باید واقعیت داشته باشد. کلیات جز آنکه واقعی باشند چگونه می توانند دریافته شوند و متعلّق فکر قرار گیرند؟ ما آنها را کشف می کنیم، نه اینکه صرفاً اختراع می کنیم. نکته دیگری که باید به یاد داشته باشیم این است که افلاطون ظاهراً ابتدا به کلّیّات اخلاقی و علم الجمالی ( و نیز متعلّقات علم ریاضی ) می اندیشید، و این امر با توجه به علاقه اصلی سقراط طبیعی بود، و اندیشیدن درباره خیر مطلق یا جمال مطلق که به اصطلاح قائم به خود موجود باشد نامعقول نیست، بخصوص اگر افلاطون آنها را یکی گرفته باشد، چنانکه عقیده ما بر این است که یکی گرفته است . اما وقتی افلاطون توجه خود را بیش از پیش به اشیاء طبیعی معطوف می کند، و مفاهیم طبقه ای ( نوعی ) ، مانند مفاهیم انسان یا اسب، را مورد ملاحظه قرار می دهد، بدیهی است که فرض اینکه کلّیّات مطابق با این مفاهیم اصاله به عنوان ذوات عینی وجود داشته باشند دشوار است. ممکن است خیر مطلق و جمال مطلق را یکی گرفت، اما یکی گرفتن ذات عینی انسان با ذات عینی اسب به این آسانی نیست: در حقیقت، کوشش برای چنین کاری بی معنی است. اما اگر ذوات نباید جدا از یکدیگر رها شوند، باید اصلی برای وحدت یافته شود، و افلاطون این اصل وحدت را مورد توجه مخصوص قرار می دهد، به طوری که تمام ذوات نوعی بتوانند تحت یا تابع یک ذات جنسی عالی متحد شوند. درست است که افلاطون از لحاظ منطقی از عهده این مساله بر می آید و مساله طبقه بندی منطقی را پژوهش و تحقیق می کند؛ اما دلیل و مدرکی وجود ندارد که هرگز این نظریه را که کلیات دارای وضع و موقعیت هستی شناختی است رها کرده باشد، و بدون تردید فکر می کرده است که در حل مساله طبقه بندی منطقی، مساله یکی سازی هستی شناختی را نیز حل کرده است .
مثال همان معنی است! افلاطون به این ذوات عینی نام مُثُل یا صور ( ایدئای یا ایده ) می دهد، کلماتی که به جای هم به کار می روند. کلمه اَیدوس در این زمینه ناگهان در فایدون به چشم می خورد. لیکن ما نباید به سبب این استعمال کلمه «مثال» گمراه شویم. «مثال» یا تصور در زبان معمولی به معنی مفهوم ذهنی است، چنانکه گاهی می گوییم : «این فقط یک تصور است نه چیز واقعی»؛ اما افلاطون وقتی از مُثُل یا صور سخن می گوید به محتوا یا مرجع عینی مفاهیم کلی ما اشاره می کند . ما در مفاهیم کلی خود ذوات عینی را درک می کنیم ، و در مورد این ذوات عینی است که افلاطون اصطلاح «مُثُل» را به کار می برد. در بعضی از محاورات، مثلاً در مهمانی ( بزم ) ، کلمه «مثال» به کار نمی رود، بلکه در آنجا «معنی» ( meaning ) به چشم می خورد، زیرا در آن محاوره افلاطون از زیبایی ذاتی یا مطلق ( آوتو هو استی کالون : همان که زیباست ) سخن می گوید، و این است آنچه افلاطون از مثال زیبایی در نظر دارد. بنابراین، اینکه آیا وی از خیر مطلق سخن گفته یا از مثال خیر، فرق نمی کند: هر دو به یک ذات عینی بر می گردند که منشاء خوبی در تمام اشیاء جزئی است که حقیقتا خوبند.
• ر . . .