آنکه جرعه برچیند جرعه چیننده
جرعه چین
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
جرعه چین. [ ج ُ ع َ / ع ِ ] ( نف مرکب ) آن که جرعه برچیند. جرعه چیننده :
جرعه برچیند آفتاب از خاک
من هم از خاک جرعه چین باشم.
خاقانی جرعه چین نویسد.
چه عجب خاک پی سپر مائیم.
بزم گاهت را به لب حوران جنت جرعه چین.
جرعه برچیند آفتاب از خاک
من هم از خاک جرعه چین باشم.
خاقانی.
برخاک در تو خون چشمم خاقانی جرعه چین نویسد.
خاقانی.
جرعه چینان مجلس همه ایم چه عجب خاک پی سپر مائیم.
خاقانی.
آستانت را به رخ شاهان عالم خاکروب بزم گاهت را به لب حوران جنت جرعه چین.
سلمان ساوجی ( از بهارعجم ) ( از ارمغان آصفی ).
رجوع به جرعه چیدن شود.کلمات دیگر: