جان دادن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
نشط
مترادف و متضاد
برانگیختن، عمل کردن، رفتار کردن، کنش کردن، کار کردن، جان دادن، روح دادن، اثر کردن، بازی کردن، نمایش دادن
جان دادن، مردن، درگذشتن، تلف شدن، فوت کردن، بشکل حدیده یا قلاویز دراوردن، با حدیده و قلاویز رزوه کردن
جان دادن، روح دادن، زندگی بخشیدن، نیرو دادن، روح بخشیدن، حیات بخشیدن
تشویق کردن، تحریک کردن، جان دادن، روح دادن، سر غیرت اوردن، بر سر غیرت اوردن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) قبض روح شدن جان سپردن .
فرهنگ معین
(دَ ) (مص ل . ) ۱ - مردن . ۲ - مجازاً، نهایت تلاش و کوشش را کردن .
لغت نامه دهخدا
جان دادن. [ دَ ] ( مص مرکب ) مردن. ( بهار عجم ). قبض روح شدن. جان سپردن. سَهف. ( منتهی الارب ). جود. ( منتهی الارب ). مالک. رُیوق. ( منتهی الارب ). تَفَیﱡظ. ( منتهی الارب ). فَیق. ( منتهی الارب ) :
بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبوداز جهان دلش یکروز شاد.
شکم بردرید و برش جان بداد.
هر که بدخو بود گه زادن
هم بر آن خوست وقت جان دادن.
که شیرین را نکرد از خواب بیدار.
ترس بر او چیره شد و جان بداد.
این توقف بین که پنداری که تاوان میدهد.
در وفای آن اشارت جان دهی.
جان بدادی گر بدو گفتی که میر.
هم قضا جانت دهد درمان کند.
گر بکشی و بعد از آن بر سرکُشته بگذری.
ور رفتنی است جان ندهد جز بنام دوست.
که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد.
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم.
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم.
فروغ روی جانان دید و جان داد.
میداد جان بزاری و میگفت ایاز من.
بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبوداز جهان دلش یکروز شاد.
فردوسی.
دو رخ را به روی پسر برنهادشکم بردرید و برش جان بداد.
فردوسی.
امیر... یک شمشیر زد چنانکه... بزانو افتاد و جان بداد. ( تاریخ بیهقی ). لشکر چنانکه گوئیم کار نمیکنند ودر پیش ما جان دهند اگر خواهند. ( تاریخ بیهقی ص 571 ).هر که بدخو بود گه زادن
هم بر آن خوست وقت جان دادن.
نظامی.
بتلخی جان چنان داد آن وفادارکه شیرین را نکرد از خواب بیدار.
نظامی.
دشمن از آن گل که فسون خوان بدادترس بر او چیره شد و جان بداد.
نظامی.
جان همی دادم به آسانی فراقت گفت هی این توقف بین که پنداری که تاوان میدهد.
کمال اسماعیل.
چون اشارتهاش را بر جان نهی در وفای آن اشارت جان دهی.
مولوی.
پیش او در وقت ساعت هر امیرجان بدادی گر بدو گفتی که میر.
مولوی.
گر قضا صدبار قصد جان کندهم قضا جانت دهد درمان کند.
مولوی.
جان بدهند در زمان زنده شوند عاشقان گر بکشی و بعد از آن بر سرکُشته بگذری.
سعدی.
رنجور عشق به نشود جز ببوی یارور رفتنی است جان ندهد جز بنام دوست.
سعدی.
نخواهم رفتن ازدنیا مگر در پای دیوارش که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد.
سعدی.
توخوش می باش با حافظ برو گو خصم جان میده چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم.
حافظ.
شب رحلت هم ازبستر روم تا قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم.
حافظ.
نپنداری که جان را رایگان دادفروغ روی جانان دید و جان داد.
مولوی یا جامی ( از ارمغان آصفی ).
محمود را دمی که به آخر رسید عمرمیداد جان بزاری و میگفت ایاز من.
کاتبی.
- جان بدادن ؛ جان دادن. مردن خاصه پس ازتعب و رنجی یا شکنجه و عذابی : چون کار براو سخت گشت مستخرج را مالی بداد کاندر پیش یوسف بن عمر بگوی که عبداﷲ جان بداد. ( تاریخ بیهقی ).جان دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) مردن . (بهار عجم ). قبض روح شدن . جان سپردن . سَهف . (منتهی الارب ). جود. (منتهی الارب ). مالک . رُیوق . (منتهی الارب ). تَفَیﱡظ. (منتهی الارب ). فَیق . (منتهی الارب ) :
بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبوداز جهان دلش یکروز شاد.
دو رخ را به روی پسر برنهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
امیر... یک شمشیر زد چنانکه ... بزانو افتاد و جان بداد. (تاریخ بیهقی ). لشکر چنانکه گوئیم کار نمیکنند ودر پیش ما جان دهند اگر خواهند. (تاریخ بیهقی ص 571).
هر که بدخو بود گه زادن
هم بر آن خوست وقت جان دادن .
بتلخی جان چنان داد آن وفادار
که شیرین را نکرد از خواب بیدار.
دشمن از آن گل که فسون خوان بداد
ترس بر او چیره شد و جان بداد.
جان همی دادم به آسانی فراقت گفت هی
این توقف بین که پنداری که تاوان میدهد.
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی .
پیش او در وقت ساعت هر امیر
جان بدادی گر بدو گفتی که میر.
گر قضا صدبار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند.
جان بدهند در زمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سرکُشته بگذری .
رنجور عشق به نشود جز ببوی یار
ور رفتنی است جان ندهد جز بنام دوست .
نخواهم رفتن ازدنیا مگر در پای دیوارش
که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد.
توخوش می باش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم .
شب رحلت هم ازبستر روم تا قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم .
نپنداری که جان را رایگان داد
فروغ روی جانان دید و جان داد.
محمود را دمی که به آخر رسید عمر
میداد جان بزاری و میگفت ایاز من .
- جان بدادن ؛ جان دادن . مردن خاصه پس ازتعب و رنجی یا شکنجه و عذابی : چون کار براو سخت گشت مستخرج را مالی بداد کاندر پیش یوسف بن عمر بگوی که عبداﷲ جان بداد. (تاریخ بیهقی ).
|| جان بخشیدن . زنده کردن . احیاء، از لغات اضداد است :
آتش ز لعلت می جهد نعلم در آتش می نهد
گر دیگری جان میدهد سعدی تو جان میپروری .
|| رانده شدن . طرد گشتن . نابود شدن .بدور شدن . از میان رفتن :
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هرآنکس که دندان دهد نان دهد.
- جان دادن برای چیزی ؛ سخت برای آن چیز مناسب بودن .بی نهایت درخور آن بودن . سخت برای آن برازا و سزاواربودن : این پارچه برای شلوار زمستانی جان میدهد. این چرمها برای کفش سرباز جان میدهد. یاپونچی های روس برای زمستان جان میدهد.
- || سخت شیفته و عاشق چیزی بودن .
بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبوداز جهان دلش یکروز شاد.
فردوسی .
دو رخ را به روی پسر برنهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
فردوسی .
امیر... یک شمشیر زد چنانکه ... بزانو افتاد و جان بداد. (تاریخ بیهقی ). لشکر چنانکه گوئیم کار نمیکنند ودر پیش ما جان دهند اگر خواهند. (تاریخ بیهقی ص 571).
هر که بدخو بود گه زادن
هم بر آن خوست وقت جان دادن .
نظامی .
بتلخی جان چنان داد آن وفادار
که شیرین را نکرد از خواب بیدار.
نظامی .
دشمن از آن گل که فسون خوان بداد
ترس بر او چیره شد و جان بداد.
نظامی .
جان همی دادم به آسانی فراقت گفت هی
این توقف بین که پنداری که تاوان میدهد.
کمال اسماعیل .
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی .
مولوی .
پیش او در وقت ساعت هر امیر
جان بدادی گر بدو گفتی که میر.
مولوی .
گر قضا صدبار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند.
مولوی .
جان بدهند در زمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سرکُشته بگذری .
سعدی .
رنجور عشق به نشود جز ببوی یار
ور رفتنی است جان ندهد جز بنام دوست .
سعدی .
نخواهم رفتن ازدنیا مگر در پای دیوارش
که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد.
سعدی .
توخوش می باش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم .
حافظ.
شب رحلت هم ازبستر روم تا قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم .
حافظ.
نپنداری که جان را رایگان داد
فروغ روی جانان دید و جان داد.
مولوی یا جامی (از ارمغان آصفی ).
محمود را دمی که به آخر رسید عمر
میداد جان بزاری و میگفت ایاز من .
کاتبی .
- جان بدادن ؛ جان دادن . مردن خاصه پس ازتعب و رنجی یا شکنجه و عذابی : چون کار براو سخت گشت مستخرج را مالی بداد کاندر پیش یوسف بن عمر بگوی که عبداﷲ جان بداد. (تاریخ بیهقی ).
|| جان بخشیدن . زنده کردن . احیاء، از لغات اضداد است :
آتش ز لعلت می جهد نعلم در آتش می نهد
گر دیگری جان میدهد سعدی تو جان میپروری .
سعدی .
|| رانده شدن . طرد گشتن . نابود شدن .بدور شدن . از میان رفتن :
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هرآنکس که دندان دهد نان دهد.
سعدی .
- جان دادن برای چیزی ؛ سخت برای آن چیز مناسب بودن .بی نهایت درخور آن بودن . سخت برای آن برازا و سزاواربودن : این پارچه برای شلوار زمستانی جان میدهد. این چرمها برای کفش سرباز جان میدهد. یاپونچی های روس برای زمستان جان میدهد.
- || سخت شیفته و عاشق چیزی بودن .
جدول کلمات
جان سپردن ، مردن
پیشنهاد کاربران
فدا
مردن
کلمات دیگر: