جاسوسی کردن
فارسی به انگلیسی
to spy
espy, spy, rat, scout
فارسی به عربی
جاسوس
مترادف و متضاد
جاسوسی کردن
کوتاه کردن، پاییدن، جاسوسی کردن
تشخیص دادن، جاسوس بودن، جاسوسی کردن، بازرسی کردن، دیده بانی کردن
جاسوسی کردن
ازردن، جاسوسی کردن
جاسوسی کردن، لاس زدن، زد و خورد کردن
فرهنگ فارسی
خبر را از جائی بجای دیگر بردن
لغت نامه دهخدا
جاسوسی کردن.[ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) خبر را از جائی به جای دیگر بردن. پنهان طلب چیزی کردن. تَبَلصُق. ( منتهی الارب ).
کلمات دیگر: