کلمه جو
صفحه اصلی

ژوش

لغت نامه دهخدا

ژوش. ( ص ) تند و تیز و سخت و زودخشم بود :
کردمت بانگ ای مه سیمین
ژوش خواندم ترا که هستی ژوش.
رودکی ( از لغت نامه اوبهی ).
زوش. رجوع به زوش شود.

ژوش. ( اِخ ) زوش. سمعانی گوید: قریه ای از قراء بخاراست و گمان میکنم نزدیک نور باشد. ( الانساب سمعانی ورق 281 ).

ژوش . (اِخ ) زوش . سمعانی گوید: قریه ای از قراء بخاراست و گمان میکنم نزدیک نور باشد. (الانساب سمعانی ورق 281).


ژوش . (ص ) تند و تیز و سخت و زودخشم بود :
کردمت بانگ ای مه سیمین
ژوش خواندم ترا که هستی ژوش .

رودکی (از لغت نامه ٔ اوبهی ).


زوش . رجوع به زوش شود.


کلمات دیگر: