مترادف مدر : ادرارآور، ادرارزا، پیشاب زا
مدر
مترادف مدر : ادرارآور، ادرارزا، پیشاب زا
فارسی به انگلیسی
diuretic, laxative
مترادف و متضاد
ادرارآور، ادرارزا، پیشابزا
فرهنگ فارسی
(اسم ) دارویا غذایی که ادرار ( پیشاب ) یا حیض را جاری کند .
زنی که سخت می گرداند دوک را
ادرارآور
فرهنگ معین
(مُ دِ ) [ ع . ] (اِ. ) ادرار آور.
(مَ دَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - کلوخ ، گل سخت . 2 - روستا، ده .
(مُ دِ) [ ع . ] (اِ.) ادرار آور.
لغت نامه دهخدا
مدر. [ م َ دَ ] ( ع مص ) کلان شکم گردیدن. ( از منتهی الارب )( از اقرب الموارد ). برآمده پهلو و کلان شکم گردیدن. ( ازناظم الاطباء ) ( از متن اللغة ). شکم گنده شدن. فهو أمدر و هی مدراء. ( از متن اللغة ). || ( اِمص ) کلانی شکم. ( منتهی الارب ). ضخم البطن. ( متن اللغة ). رجوع به معنی قبلی شود. || ( اِ ) ده یا شهر یا شهرستان. ( از منتهی الارب ). شهرها و قریه ها را مدر گویند بدان سبب که بنیان آنها از مدر [ گل و کلوخ ] است ( از اقرب الموارد ). بلد: مدرالرجل ؛ بلده. ( متن اللغة ). || حضر. مقابل وبر. ( از اقرب الموارد ). ده. روستا. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به معنی قبلی شود.
- اهل مدر ؛ باشندگان ده. ( منتهی الارب ). مقیم. اهل حضر. روستائی. ده نشین. خلاف اهل وبر. ( یادداشت مؤلف ) :
الکیاسة و الادب لاهل المدر
الضیافة و القری لاهل الوبر.
زرد تو همی گوید، زرم نه حجر پس چون
گاهش چو حجرداری گاهش چو مدر داری.
گر گناهت بمثل افزون باشد ز مدر.
استطابت به خاک یا مدر است.
بر سر دیوار هر کوتشنه تر
زودتر برمی کند خشت و مدر.
گر چه سنگی چه حریفی با مدر.
مدر. [ م َ ] (ع مص ) به گل کردن . (تاج المصادر بیهقی ). به گل بیندودن . (زوزنی ). گل اندودن مکان را. (از منتهی الارب ). گل کاری کردن . (یادداشت مؤلف ). جائی را گل اندود کردن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || به کلوخ فراز کردن سوراخ و درز سنگهای حوض را. (از منتهی الارب ). درز سنگهای حوض را با گل گرفتن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
- اهل مدر ؛ باشندگان ده . (منتهی الارب ). مقیم . اهل حضر. روستائی . ده نشین . خلاف اهل وبر. (یادداشت مؤلف ) :
الکیاسة و الادب لاهل المدر
الضیافة و القری لاهل الوبر.
مولوی .
|| کلوخ . (دستورالاخوان ) (دستوراللغة) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ). یا گل چسبان یا گل سخت که ریگ در آن نباشد. (منتهی الارب ). قطعه ٔ خاک خشک بهم چسبیده . قلاع یا خاک سفت و سخت بدون سنگریزه . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). واحد آن مَدَرَة است . (از اقرب الموارد). مقابل حجر و گاه با حجر آید :
زرد تو همی گوید، زرم نه حجر پس چون
گاهش چو حجرداری گاهش چو مدر داری .
فرخی .
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس
گر گناهت بمثل افزون باشد ز مدر.
فرخی .
استراحت به بخت یا نعم است
استطابت به خاک یا مدر است .
خاقانی .
ای قادری که از پاره ای مدر وسیلت نصرت و ظفر داده ساختی . (سندبادنامه ص 254).
بر سر دیوار هر کوتشنه تر
زودتر برمی کند خشت و مدر.
مولوی .
خیر ناس ان ینفع الناس ای پدر
گر چه سنگی چه حریفی با مدر.
مولوی .
|| کنایه از زمین . (از غیاث اللغات ).زمین . خاک . توده ٔ خاک . توده ٔ غبرا :
بستد زر و بگشاد سبک عقده ٔ شلوار
بنهاد رخ همچو قمر را به مدر بر.
سوزنی .
آنک آن چشمه ٔ حیوان پس ظلمات مدر
تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید.
خاقانی .
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار.
خاقانی .
|| مخفف مدار است که مرکز زمین باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). || مخفف مدار به معنی دوران و گردش :
ذره ای از برق و قرش گر برافتد بر سما
نه فلک چون هفت مرکز بازماند از مدر.
سنائی .
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار.
خاقانی .
مدر. [ م ُ دِرر ] (ع ص ) زنی که سخت می گرداند دوک را بنحوی که گویا از حرکت بازایستاده . (ناظم الاطباء). زن ریسنده ای که دوک نخ ریسی را با چنان شدتی می چرخاند که به نظر ساکن می نماید. مدرة. (از متن اللغة). || ناقه ٔ بسیارشیردهنده . (آنندراج ): أدرت الناقه ؛ در لبنها، فهی مدر. || نعت فاعلی است از ادرار. رجوع به ادرار شود. || غازل . (متن اللغة). بافنده . رجوع به معنی نخستین شود.
مدر. [ م ُ دِرر / م ُ دِ ] (ع ص ) جاری کننده ٔ بول . (غیاث اللغات ). هر چیزی که گمیز راند و ادرار آورد. (ناظم الاطباء). مایه ٔ ادرار. هر دارو که تری و رطوبت راند. دارو که آب براند: مدر بول ، مدر طمث ، مدر حیض . (یادداشت مؤلف ). آنچه اخراج مائیه ٔ اغذیه و فضول سیاله مانند بول و حیض و عرق و شیر نماید. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). آنچه رطوبتها را از عروق و دیگر اعضا به مجاری بول برانگیزد تا بول را برون سازد. (بحرالجواهر از یادداشت مؤلف ). شاش انگیز. موجب ادار.
فرهنگ عمید
۱. کلوخ، گِل: بر سر دیوار هر کاو تشنه تر / زودتر برمی کَند خشت و مدر (مولوی: ۲۳۷ ).
۲. ده، روستا.
۱. کلوخ؛ گِل: ◻︎ بر سر دیوار هر کاو تشنهتر / زودتر برمیکَند خشت و مدر (مولوی: ۲۳۷).
۲. ده؛ روستا.
دارو و هر چیز خوردنی که ادرار را زیاد کند.
دانشنامه عمومی
روستا و ده.
دانشنامه آزاد فارسی
داروی افزایش دهندۀ حجم ادرار تولیدشده در کلیه ها. این داروها برای درمان فشار خون بالا، ورمناشی از بیماری های قلبی، ریوی، کلیوی، و کبدی، و نیز برای درمان بعضی از بیماری های غدد درون ریزمصرف می شوند.
فرهنگستان زبان و ادب
پیشنهاد کاربران
چَم ( معنی ) واژه مدر ؛ پاره پاره نکردن .
جامه ى خود را مدر،
عشق مرا دید و بگفت ، امدم نعره مزن ، جامه مَدَر ، هیچ مگوى