پسند بودن. [ پ َ س َ دَ ] ( مص مرکب ) مطبوع بودن. مقبول بودن :
پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال
که بازگردد پیر و پیاده و درویش .
تو بیرون شوی کی بود این پسند.
که هر چیز کان نیست ما را پسند
نیارم کسی را همان بد بروی
اگر چند باشد دلم کینه جوی.
پسندش بود زیستن بآرزو.
تو این فال بد تا توانی مزن.
که بیداد جوید جهاندار و کین.
که توسر بپیچی ز مهر و ز دین.
نه نزدیک آن پادشاه زمین.
ز خوبان و از دختران شهان.
چو با او کنی بد نباشد پسند.
پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال
که بازگردد پیر و پیاده و درویش .
رودکی.
شب تیره و پیل جسته ز بندتو بیرون شوی کی بود این پسند.
فردوسی.
چنین گفت کیخسرو هوشمندکه هر چیز کان نیست ما را پسند
نیارم کسی را همان بد بروی
اگر چند باشد دلم کینه جوی.
فردوسی.
نبیند همی دشمن ازهیچ سوپسندش بود زیستن بآرزو.
فردوسی.
پسند منست امشب این چنگ زن تو این فال بد تا توانی مزن.
فردوسی.
نباشد پسند جهان آفرین که بیداد جوید جهاندار و کین.
فردوسی.
نباشد پسند جهان آفرین که توسر بپیچی ز مهر و ز دین.
فردوسی.
نباشد پسند جهان آفرین نه نزدیک آن پادشاه زمین.
فردوسی.
پسندش نبودی جز او در جهان ز خوبان و از دختران شهان.
فردوسی.
کسی کز بدش بر تو ناید گزندچو با او کنی بد نباشد پسند.
اسدی.