جلوه داشتن . تجلی کردن . ظهور
تجلی داشتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
تجلی داشتن. [ ت َ ج َل ْ لی ت َ ] ( مص مرکب ) جلوه داشتن. تجلی کردن. ظهور :
در دل هر ذره چون دارد تجلی حسن او
ترسم اندازد هوایش بر در دلها مرا.
از شراب رنگ گل شبنم پری در شیشه داشت.
در دل هر ذره چون دارد تجلی حسن او
ترسم اندازد هوایش بر در دلها مرا.
اثیر ( از آنندراج ).
شب که در گلشن تجلی آن قیامت پیشه داشت از شراب رنگ گل شبنم پری در شیشه داشت.
بیخود جامی ( از آنندراج ).
رجوع به تجلی شود.کلمات دیگر: