کلمه جو
صفحه اصلی

کفاف


مترادف کفاف : بس بود، بسندگی، تکافو، کفایت

برابر پارسی : بسنده، بس، بسندگی

فارسی به انگلیسی

sufficiency, livelihood, pittance

sufficiency, livelihood


مترادف و متضاد

بس‌بود، بسندگی، تکافو، کفایت


فرهنگ فارسی

آن مقدارروزی وخوراک که انسان رابس باشد، آنچه بقدرحاجت باشدوکم یازیادنباشد
( اسم ) آن اندازه روزی قوت که انسان را بس باشد : ( و هر که از دنیا بکفاف قانع نباشد و در طلب فضول ایستد چون مگس است ... ) . توضیح : در تداول بکسر اول تلفظ کنند .
معدول از کفاف بمعنی مثل . دعنی کفاف یعنی باز بمان و باز می مانم از تو . و دور شو و دور می شوم از تو

فرهنگ معین

(کَ ) [ ع . ] (اِ. ) آن اندازه روزی و قوت که انسان را بس باشد.

لغت نامه دهخدا

کفاف. [ ک َ ] ( ع اِ ) اندازه و مانند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). مثل و مقدار. ( از اقرب الموارد ) ( از معجم متن اللغة ). اندازه. ( غیاث اللغات ). || روزگذار از روزی و قوت که مستغنی گرداند و از خواست بازدارد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). آنقدر معاش که کفایت کند و مستغنی سازد از طلب و آن روزی و معاش و خرج روزمره باشد. ( غیاث اللغات ). آن اندازه از روزی که کفایت کند و بی نیاز سازد. ( از اقرب الموارد ). آنقدر که بسنده بود مردم را. ( مهذب الاسماء ).مقدار کافی. ( ناظم الاطباء ). آنچه برای زیستن بسنده باشد از مسکن و مطعم و ملبس. ( یادداشت مؤلف ) : هرکه از دنیا بکفاف قانع نباشد و در طلب فضول ایستد چون مگس است... ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 105 ).
آب زدند آسیای کام ز کینه
کینه چه دارند کاسیا به کفاف است.
خاقانی.
خاقانیا جوانی و امن و کفاف هست
بالای این سه چیز در افزای کس نیافت.
خاقانی.
بدان سرمایه راست شود و کفافی حاصل آید. ( سندبادنامه ص 299 ).
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایه است و دیگران همه لاف.
نظامی.
یکی را کرم بود و قوت نبود
کفافش بقدر مروت نبود.
سعدی.
تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است. ( گلستان سعدی ). پنجم کمینه پینه دوزی که به سعی بازو کفافی حاصل کند. ( گلستان سعدی ).
و گر کفاف معاشت نمی شود حاصل
روی و شام شبی از جهود وام کنی.
ابن یمین.
- کفاف دادن ؛ بسنده بودن. ( یادداشت مؤلف ) :
خم سپهر تهی شد ز می پرستی ما
کفاف کی دهد این باده ها بمستی ما.
( از امثال و حکم ج 3 ص 1220 ).
- مقدار کفاف ؛ مقدار کافی که نه زیاد باشد و نه کم. ( ناظم الاطباء ).
- وجه کفاف ؛ وجه بقدر احتیاج و بقدر کفایت.
( ناظم الاطباء ).

کفاف. [ ک ِ ] ( ع اِ ) کفاف الشی ٔ؛ فراز گرفتن هر چیزی و پیرامون و کناره آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). فراز چیزی و پیرامون و کرانه آن چیز. ( ناظم الاطباء ). کفاف چیز. گرداگرد او. ( شرح قاموس ) کفاف الشی ٔ، حتار آن. ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ). || کفاف السیف ؛دم شمشیر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). دم شمشیر و تیزی آن. ( ناظم الاطباء ). کفاف شمشیر؛ دم تیز آن. ( از اقرب الموارد ). || آنچه بر چیزی دوزند. ( ناظم الاطباء ). جای حاشیه دوزی لباس. ( از اقرب الموارد ).

کفاف . [ ک َ ] (ع اِ) اندازه و مانند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مثل و مقدار. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). اندازه . (غیاث اللغات ). || روزگذار از روزی و قوت که مستغنی گرداند و از خواست بازدارد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنقدر معاش که کفایت کند و مستغنی سازد از طلب و آن روزی و معاش و خرج روزمره باشد. (غیاث اللغات ). آن اندازه از روزی که کفایت کند و بی نیاز سازد. (از اقرب الموارد). آنقدر که بسنده بود مردم را. (مهذب الاسماء).مقدار کافی . (ناظم الاطباء). آنچه برای زیستن بسنده باشد از مسکن و مطعم و ملبس . (یادداشت مؤلف ) : هرکه از دنیا بکفاف قانع نباشد و در طلب فضول ایستد چون مگس است ... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 105).
آب زدند آسیای کام ز کینه
کینه چه دارند کاسیا به کفاف است .

خاقانی .


خاقانیا جوانی و امن و کفاف هست
بالای این سه چیز در افزای کس نیافت .

خاقانی .


بدان سرمایه ٔ راست شود و کفافی حاصل آید. (سندبادنامه ص 299).
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایه است و دیگران همه لاف .

نظامی .


یکی را کرم بود و قوت نبود
کفافش بقدر مروت نبود.

سعدی .


تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است . (گلستان سعدی ). پنجم کمینه پینه دوزی که به سعی بازو کفافی حاصل کند. (گلستان سعدی ).
و گر کفاف معاشت نمی شود حاصل
روی و شام شبی از جهود وام کنی .

ابن یمین .


- کفاف دادن ؛ بسنده بودن . (یادداشت مؤلف ) :
خم سپهر تهی شد ز می پرستی ما
کفاف کی دهد این باده ها بمستی ما.

(از امثال و حکم ج 3 ص 1220).


- مقدار کفاف ؛ مقدار کافی که نه زیاد باشد و نه کم . (ناظم الاطباء).
- وجه کفاف ؛ وجه بقدر احتیاج و بقدر کفایت .
(ناظم الاطباء).

کفاف . [ ک َ ف ِ ] (ع اِ) معدول از کَفاف بمعنی مثل . (از اقرب الموارد): دعنی کِفاف ، یعنی باز بمان و بازمی مانم از تو. و دور شو و دور می شوم از تو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


کفاف . [ ک ِ ] (ع اِ) کفاف الشی ٔ؛ فراز گرفتن هر چیزی و پیرامون و کناره ٔ آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). فراز چیزی و پیرامون و کرانه ٔ آن چیز. (ناظم الاطباء). کفاف چیز. گرداگرد او. (شرح قاموس ) کفاف الشی ٔ، حتار آن . (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). || کفاف السیف ؛دم شمشیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دم شمشیر و تیزی آن . (ناظم الاطباء). کفاف شمشیر؛ دم تیز آن . (از اقرب الموارد). || آنچه بر چیزی دوزند. (ناظم الاطباء). جای حاشیه دوزی لباس . (از اقرب الموارد).


کفاف . [ ک ِ ] (ع اِ)ج ِ کُفَف و جمع الجمع کُفَّة. (منتهی الارب ). ج ِ کفة.(از اقرب الموارد). || ج ِ کُفَّة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مفردات آن شود.


فرهنگ عمید

۱. آن مقدار روزی و خوراک که برای انسان کافی باشد.
۲. آنچه به قدر حاجت باشد و کم یا زیاد نباشد.


کلمات دیگر: