مترادف کبار : اشراف، اعاظم، اعیان، بزرگان، کیان، علما
کبار
مترادف کبار : اشراف، اعاظم، اعیان، بزرگان، کیان، علما
فارسی به انگلیسی
great, elder, major, capital, mortal
مترادف و متضاد
اشراف، اعاظم، اعیان، بزرگان، کیان
علما
۱. اشراف، اعاظم، اعیان، بزرگان، کیان
۲. علما
فرهنگ فارسی
( اسم ) خفتان : [ از ایران تبیره بر آمد بابر که آمد خداوند کوپال و کبر ] .
ناحیه ایست از چهار محال و بختیاری
فرهنگ معین
(کِ) [ ع . ] (ص .) جِ کبیر؛ بزرگان ، اعیان ، اشراف .
(کَ) (اِ.) = کباره . کواره : سبدی که چوب و علف و هیزم و مانند آن از صحرا آورند.
(کَ ) (اِ. ) = کباره . کواره : سبدی که چوب و علف و هیزم و مانند آن از صحرا آورند.
لغت نامه دهخدا
کبار. [ ک ُ ] (ع اِ) کبر نباتی است و عامه کبار گویند. (منتهی الارب ). رجوع به کبر شود.
کبار. [ ک ُ ](ع ص ) بزرگ . (منتهی الارب ). کبیر. (اقرب الموارد).
کبار. [ ] (اِخ ) ناحیه ای است از چهارمحال بختیاری . رجوع به جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان شود.
کبار. [ ک ُب ْ با ] (ع ص ) بس بزرگ و کلان . (منتهی الارب ). بسیار بزرگ .(از اقرب الموارد). ج ، کُبّارون . (اقرب الموارد).
کبار. [ ک ُ ]( ع ص ) بزرگ. ( منتهی الارب ). کبیر. ( اقرب الموارد ).
کبار. [ ک ُ ] ( ع اِ ) کبر نباتی است و عامه کبار گویند. ( منتهی الارب ). رجوع به کبر شود.
کبار. [ ک ُب ْ با ] ( ع ص ) بس بزرگ و کلان. ( منتهی الارب ). بسیار بزرگ.( از اقرب الموارد ). ج ، کُبّارون. ( اقرب الموارد ).
کبار. [ ک ِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ کبیر و کبیره. بزاد برآمدگان. مقابل صغار. || توسعاً بزرگان. ( منتهی الارب ) ( برهان ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) :
میان مهان بود شاه کبار
نهان داشت ترس و نکرد آشکار.
در همه گیتی ز صغار و کبار.
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار.
درین جهان دگر بی عدد صغار و کبار.
وضیع و شریف و صغار و کبارش.
فزعی کوفت بر صغار و کبار.
چنین بود ره و آیین خسروان کبار.
پیوسته با دل تو به صحبت کبار دل.
نور دل کرامی وتاج سر کبار.
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار.
معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام به خدمت او تکلیف فرمود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 438 ).
سخن به اوج ثریا رسداگر برسد
به سمع صاحبدیوان و شمع جمع کبار.
کبار. [ ک َ ] (اِ) شخصی را گویند که چوب و علف و هیزم و امثال آن از صحرا به جهت فروختن می آورد. (برهان ). || ریسمانی که از لیف خرما بافند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کبال . رجوع به کبال شود. || در هندی با راء هندی بمعنی چوب مستعمل است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || سبدی که میوه و امثال آن بر آن کنند و بر خر بار کرده در شهر آورند. (آنندراج ). کوار. کواره . رجوع به کوار و کواره شود.
کبار. [ ک ِ ] (ع اِ) عود. (مهذب الاسماء).
میان مهان بود شاه کبار
نهان داشت ترس و نکرد آشکار.
فردوسی .
خلق ندانم بسخن گفتنش
در همه گیتی ز صغار و کبار.
منوچهری .
این نماز ازدر خاص است میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار.
منوچهری .
بدین صفات جهانی بزرگ دیدم وخوب
درین جهان دگر بی عدد صغار و کبار.
ناصرخسرو.
همه داده گردن بعلم و شجاعت
وضیع و شریف و صغار و کبارش .
ناصرخسرو.
جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی کوفت بر صغار و کبار.
مسعودسعد.
جم و فریدون گرجشن ساختند رواست
چنین بود ره و آیین خسروان کبار.
مسعودسعد.
در دست تو نهاده به بیعت کرام دست
پیوسته با دل تو به صحبت کبار دل .
سوزنی .
ای صدر روزگار که در روزگار خویش
نور دل کرامی وتاج سر کبار.
سوزنی .
غنچه عقیق یمن کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار.
خاقانی .
و گشتاسف که واسطه ٔ قلاده ٔ اکاسره و کبارایران بوده است . (سندبادنامه ص 5).
معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام به خدمت او تکلیف فرمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438).
سخن به اوج ثریا رسداگر برسد
به سمع صاحبدیوان و شمع جمع کبار.
سعدی .
- ادویةالکبار ؛ کبار الادویه . معجونهای بزرگ چون تریاق مسرودیطس و غیره . (یادداشت مؤلف ).
کبار. [ ک ِ] (اِخ ) پادشاهی از پادشاهان حمیر. (منتهی الارب ).