کلمه جو
صفحه اصلی

لوک


مترادف لوک : ابل، اشتر، جمل، پویچه، عشقه، عاجز، ناتوان

فارسی به انگلیسی

paralysis, paralytic, male camel

male camel


paralysis, paralytic


مترادف و متضاد

ابل، اشتر، جمل


پویچه، عشقه


عاجز، ناتوان


۱. ابل، اشتر، جمل
۲. پویچه، عشقه
۳. عاجز، ناتوان


فرهنگ فارسی

یکی از حواریون عیسی ( و. آنتیوش حدود ۷٠ م . ) وی یکی از انجیلهای چهارگانه را بنام [ انجیل لوک ] یا [ انجیل لوقا ] و کتاب دیگری را بنام [ اعمال حواریون ] نوشته . نشانه لوک گاو نر و عید ۱۸ اکتبر بنام اوست .
شترقوی هیکل وبارکش
( اسم ) عشقه .
لوقا نام یکی از مولفین اناجیل اربعه مولد انطاکیه .

فرهنگ معین

(اِ. ) آن که روی زانو و کف دست راه رود.
(اِ. ) نوعی شتر کم موی بارکش .

(اِ.) آن که روی زانو و کف دست راه رود.


(اِ.) نوعی شتر کم موی بارکش .


لغت نامه دهخدا

لوک . (اِخ ) لوقا. نام یکی از مؤلفین اناجیل اربعه مولد انطاکیه . وفات حدود سال 70 م . ذکران وی 18 اکتبر. و رجوع به لوقا شود.


لوک . (سانسکریت ، اِ) المجمع و المحفل یسمی لوک . ج ، لوکات . رجوع به ماللهند بیرونی ص 29، 85، 114، 155، 166 و 331 شود.


لوک . [ ل َ ] (ع مص ) خائیدن . (منتهی الارب ) (زوزنی ) (بحر الجواهر). نرم نرم خائیدن . || خائیدن اسب لگام را. || در پوستین مردم افتادن . یقال : هو یلوک اعراضهم ؛ ای یقع فیهم . (منتهی الارب ).


لوک. ( ص ) لُک. اَشل. اقطع :
ز آسمان هنر درآمدجم
بازشد لوک و لنگ دیو رجیم.
ابوحنیفه اسکافی.
در چنین بند لنگ مانده و لوک
در چنین سمج کور گشته و کر.
مسعودسعد.
- لنگ و لوک . رجوع به لنگ و لوک و به لک شود :
هر بلندی که لنگ و لوک شده ست
از پس و پیش آن قبول و دبور.
مسعودسعد.
ما را بهشت نباید باجمعی لنگ و لوک و درویش. ( اسرار التوحید چ بهمنیار ص 171 ).
لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب.
مولوی.
|| کسی را گویند که با هر دو زانو و کفهای دست راه برود. ( برهان ). آنکه به زانو و دست راه رود به طور اطفال از شدت ضعف و سستی. ( غیاث ). || هر چیز حقیر و زبون. ( برهان ). عاجز و زبون. ( غیاث ) : پیل کوه شکن را یارای آن نه که در گذرگاه مور لوک به رعنایی تواند خرامید و شیر دهن بسته را زهره آن نه که در قفس آهوی لنگ خنده تواند کرد. ( اعجاز خسروی امیرخسرو از جهانگیری ).
در این خرابه من آن بی زبان بی نانم
که بخش خویش بهر مست لنگ و لوک آرم
گشوده ام به سخا این دو دست کوته پوچ
که چرخ را خود از این رشک در خدوک آرم.
مسیح کاشی.
|| ( اِ ) نوعی از شتر کم موی بارکش. ( برهان ). قسمی از شتر باشد و آن معروف است. ( جهانگیری ) :
روی همچو لوکان سر اندر هوا
کف از لب فشانان بگو تا کجا.
کمال اسماعیل.
در الخی شاه اسب گروک دبو
در قافله نیز اشتر لوک دبو
آن اشتر لوک و اسب گروک منم
این در به امید میزنم بوک دبو.
بندار رازی.
عجب نبود گرانبار ار فرولغزد به آب و گل
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش.
امیرخسرو.
سبک باری گزین تا سهل دانی از جبل پری
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش.
امیرخسرو.
رهروان ره حق بارکش و مست چو لوک
ما در این ره همه را قافله سالار سلوک.
مظفر کرمانی.
مثل شتر لوک یا لک ؛ مانند شتری که لوک باشد. || در تداول مردم خراسان ( گناباد ) شتر نر. || به لغت اهل سیستان به معنی عشقه باشد و آن گیاهی است که بر درخت پیچد. مهربانک. داردوست. پیچک. عشق پیچان. || دوغی را گویند که کردان بجوشانند تا قروت شود. ( برهان ).

فرهنگ عمید

۱. حقیر، زبون، عاجز.
۲. کسی که دستش معیوب باشد، شَل: لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب / سوی او می غیژ و او را می طلب (مولوی: ۳۷۳ ).
۳. آن که روی زانو و کف دست راه برود
= لوک ولنگ: آن که دست و پایش معیوب باشد.
= عشقه.
ضخیم.
نوعی شتر قوی هیکل و بارکش.

نوعی شتر قوی‌هیکل و بارکش.


۱. حقیر؛ زبون؛ عاجز.
۲. کسی که دستش معیوب باشد؛ شَل: ◻︎ لنگ و لوک و چفته‌شکل و بی‌ادب / سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب (مولوی: ۳۷۳).
۳. آن‌که روی زانو و کف دست راه برود
= لوک‌ولنگ: آن‌که دست و پایش معیوب باشد.


عشقه.#NAME?


ضخیم.


دانشنامه عمومی

شهر لوک در بخش لوک در ایالت وله در کشور سوئیس واقع شده است که ۳٬۳۰۰ نفر جمعیت دارد.

پشته ای از علف


گویش مازنی

/look/ نوعی حرکت اسب - گوسفند سیاه و سفید ۳کبک ۴سوراخ & شتر کم مو

۱نوعی حرکت اسب ۲گوسفند سیاه و سفید ۳کبک ۴سوراخ


شتر کم مو


گویش بختیاری

شتر جلوى کاروان.


واژه نامه بختیاریکا

شتر وحشی؛
( لَوَک ) ملس؛ مزه نه تلخ و نه شیرین

پیشنهاد کاربران

لوک:شترنربارکش دربلوچی

به کوه یا قله کوتاه درمنطقه بافق یزد لوک گفته میشه

لُوک : [ اصطلاح چوپانی ] گوسفندی که رنگ بدنش سیاه و سفید یا دو رنگ باشد.

بزرگ

به شترنر درزبان بلوچی لوک میگویند


کلمات دیگر: