مترادف کفو : برابر، تالی، شبیه، مانند، مثل، معادل، نظیر، همانند، همتا، همسر
کفو
مترادف کفو : برابر، تالی، شبیه، مانند، مثل، معادل، نظیر، همانند، همتا، همسر
فارسی به انگلیسی
equal, match
مترادف و متضاد
۱. برابر، تالی، شبیه، مانند، مثل، معادل، نظیر، همانند، همتا
۲. همسر
برابر، تالی، شبیه، مانند، مثل، معادل، نظیر، همانند، همتا
همسر
فرهنگ فارسی
مثل، نظیر، مانند، همتا
( اسم ) ۱ - مانند همتا مثل نظیر جمع : اکفائ . ۲ - همسر : ( پدر آل و عترت رسول و کفو دخترش فاطمه الزهرائ البتول خداوند ذوالفقار مشهور ... ) توضیح : در شعر فارسی آمده . یا بی کفو بی نظیر بیهمال . ( بمجلس خدایگان بی کفو که نا فریده همچو او خدای او ) . ( منوچهری )
( اسم ) ۱ - مانند همتا مثل نظیر جمع : اکفائ . ۲ - همسر : ( پدر آل و عترت رسول و کفو دخترش فاطمه الزهرائ البتول خداوند ذوالفقار مشهور ... ) توضیح : در شعر فارسی آمده . یا بی کفو بی نظیر بیهمال . ( بمجلس خدایگان بی کفو که نا فریده همچو او خدای او ) . ( منوچهری )
فرهنگ معین
(کُ ) [ ع . کفوء ] (اِ. ) نظیر، مانند. ج . اکفا.
لغت نامه دهخدا
کفو. [ ک ُف ْوْ ] (ع اِ) همتا و مانند. (منتهی الارب ) (صراخ اللغة). کفؤ. (از اقرب الموارد). مانند به مرتبه . (دهار). مانند. (ترجمان القرآن ). همتا و مانند. هم زی و هم جنس و هم نسبت و هماویز. (از ناظم الاطباء). هم شأن . هم دوش . هم زانو. هم ترازو. همال . برابر. انبار. همسر. هم سنگ . هم مرتبه . نظیر. (یادداشت مؤلف ) : و لم یکن له کفواً احد. (قرآن 4/112)، و نبود هیچکس او را همتا و نه درخور، نه همتا و نه هم صفت . (کشف الاسرار ج 10 ص 660).
از جمله ٔ میران ترا هرگز نبیند کس کفو
از جمله ٔ شاهان ترا هرگز نبیند کس قرین .
کفوی نداشت حضرت صدیقه
گر می نبود حیدر کرارش .
زهی غلام که سلطان به مهر تو کفو است
زهی هلال که خورشیدبا تو در خورد است .
از کجا آرم مثال بی شکست
کفو او نی آید و نی آمده ست .
|| در اصطلاح شرع مردی که در اموری با زن برابر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) مرد یا زنی که در اموری که شرع تعیین کرده با جفت خود برابر بود :
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح .
او را از عبداﷲ حکیم بازستدند زیرا که او کفو او نبود و به همسری او نشایست . (تاریخ قم ص 196). و رجوع به کفؤ و کفأت شود.
از جمله ٔ میران ترا هرگز نبیند کس کفو
از جمله ٔ شاهان ترا هرگز نبیند کس قرین .
فرخی .
کفوی نداشت حضرت صدیقه
گر می نبود حیدر کرارش .
ناصرخسرو.
زهی غلام که سلطان به مهر تو کفو است
زهی هلال که خورشیدبا تو در خورد است .
خاقانی .
از کجا آرم مثال بی شکست
کفو او نی آید و نی آمده ست .
مولوی (مثنوی ).
|| در اصطلاح شرع مردی که در اموری با زن برابر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) مرد یا زنی که در اموری که شرع تعیین کرده با جفت خود برابر بود :
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح .
مولوی (مثنوی ).
او را از عبداﷲ حکیم بازستدند زیرا که او کفو او نبود و به همسری او نشایست . (تاریخ قم ص 196). و رجوع به کفؤ و کفأت شود.
کفؤ. [ ک ُف ْءْ ] ( ع اِ ) همتا و مانند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مثل. ( از اقرب الموارد ). ج ، اکفاء. ( منتهی الارب )( آنندراج ). ج ، اکفاء و کِفاء. ( از اقرب الموارد ).
کفؤ. [ ک ُف ُءْ ] ( ع اِ ) همتا و مانند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). مماثل. ( از اقرب الموارد ).ج ، اکفاء. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
کفؤ. [ ک َ ف ُءْ ] ( ع اِ ) مانند و همتا. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). مماثل. ( از اقرب الموارد ). ج ، کِفاء. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). بی مثال :
- بی کفؤ ؛ بی مانند :
به مجلس خدایگان بی کفؤ
که نافریده همچو اوخدای او.
کفو. [ ک ُف ْوْ ] ( ع اِ ) همتا و مانند. ( منتهی الارب ) ( صراخ اللغة ). کفؤ. ( از اقرب الموارد ). مانند به مرتبه. ( دهار ). مانند. ( ترجمان القرآن ). همتا و مانند. هم زی و هم جنس و هم نسبت و هماویز. ( از ناظم الاطباء ). هم شأن. هم دوش. هم زانو. هم ترازو. همال. برابر. انبار. همسر. هم سنگ. هم مرتبه. نظیر. ( یادداشت مؤلف ) : و لم یکن له کفواً احد. ( قرآن 4/112 )، و نبود هیچکس او را همتا و نه درخور، نه همتا و نه هم صفت. ( کشف الاسرار ج 10 ص 660 ).
از جمله میران ترا هرگز نبیند کس کفو
از جمله شاهان ترا هرگز نبیند کس قرین.
گر می نبود حیدر کرارش.
زهی هلال که خورشیدبا تو در خورد است.
کفو او نی آید و نی آمده ست.
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح.
کفؤ. [ ک ُف ُءْ ] ( ع اِ ) همتا و مانند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). مماثل. ( از اقرب الموارد ).ج ، اکفاء. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
کفؤ. [ ک َ ف ُءْ ] ( ع اِ ) مانند و همتا. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). مماثل. ( از اقرب الموارد ). ج ، کِفاء. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). بی مثال :
- بی کفؤ ؛ بی مانند :
به مجلس خدایگان بی کفؤ
که نافریده همچو اوخدای او.
منوچهری.
کفو. [ ک ُف ْوْ ] ( ع اِ ) همتا و مانند. ( منتهی الارب ) ( صراخ اللغة ). کفؤ. ( از اقرب الموارد ). مانند به مرتبه. ( دهار ). مانند. ( ترجمان القرآن ). همتا و مانند. هم زی و هم جنس و هم نسبت و هماویز. ( از ناظم الاطباء ). هم شأن. هم دوش. هم زانو. هم ترازو. همال. برابر. انبار. همسر. هم سنگ. هم مرتبه. نظیر. ( یادداشت مؤلف ) : و لم یکن له کفواً احد. ( قرآن 4/112 )، و نبود هیچکس او را همتا و نه درخور، نه همتا و نه هم صفت. ( کشف الاسرار ج 10 ص 660 ).
از جمله میران ترا هرگز نبیند کس کفو
از جمله شاهان ترا هرگز نبیند کس قرین.
فرخی.
کفوی نداشت حضرت صدیقه گر می نبود حیدر کرارش.
ناصرخسرو.
زهی غلام که سلطان به مهر تو کفو است زهی هلال که خورشیدبا تو در خورد است.
خاقانی.
از کجا آرم مثال بی شکست کفو او نی آید و نی آمده ست.
مولوی ( مثنوی ).
|| در اصطلاح شرع مردی که در اموری با زن برابر باشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) مرد یا زنی که در اموری که شرع تعیین کرده با جفت خود برابر بود : کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح.
مولوی ( مثنوی ).
او را از عبداﷲ حکیم بازستدند زیرا که او کفو او نبود و به همسری او نشایست. ( تاریخ قم ص 196 ). و رجوع به کفؤ و کفأت شود.کفؤ. [ ک َ ف ُءْ ] (ع اِ) مانند و همتا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). مماثل . (از اقرب الموارد). ج ، کِفاء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بی مثال :
- بی کفؤ ؛ بی مانند :
به مجلس خدایگان بی کفؤ
که نافریده همچو اوخدای او.
- بی کفؤ ؛ بی مانند :
به مجلس خدایگان بی کفؤ
که نافریده همچو اوخدای او.
منوچهری .
کفؤ. [ ک ُف ُءْ ] (ع اِ) همتا و مانند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). مماثل . (از اقرب الموارد).ج ، اکفاء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
کفؤ. [ ک ُف ْءْ ] (ع اِ) همتا و مانند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مثل . (از اقرب الموارد). ج ، اکفاء. (منتهی الارب )(آنندراج ). ج ، اکفاء و کِفاء. (از اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
مثل، نظیر، مانند، همتا.
دانشنامه عمومی
همتا، همانند. هم کفو بودن، در ازدواج، در اصطلاح شرع یعنی زن و مرد در آنچه شرع تعیین کرده، به هم شبیه باشند.
دانشنامه اسلامی
[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)
«کُفو» در اصل، به معنای همطراز در مقام و منزلت و قدر است، و سپس به هر گونه شبیه و مانند اطلاق می شده است.
«کُفو» در اصل، به معنای همطراز در مقام و منزلت و قدر است، و سپس به هر گونه شبیه و مانند اطلاق می شده است.
wikialkb: ریشه_کفو
پیشنهاد کاربران
1 - همانند، نظیر، برابری کردن
2 - در اصطلاح شرعی مردی که در اموری با زن برابری داشته باشد.
3 - کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح ( مثنوی مولانا )
4 - قلعه کفو واقع در روستای اندبیل
2 - در اصطلاح شرعی مردی که در اموری با زن برابری داشته باشد.
3 - کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح ( مثنوی مولانا )
4 - قلعه کفو واقع در روستای اندبیل
🔸 مانا. مانِسته.
کلمات دیگر: