کلمه جو
صفحه اصلی

له


مترادف له : آبگز، فاسد، لهیده، پاشیده، خرد، شکسته، کوبیده، کوفته، مضمحل

فارسی به انگلیسی

to him, for him


pole, polander


crushed, trod, trod upon, squashy


to him, for him, pro, pole, polander, crushed, trod, squashy, trod upon

pro


عربی به فارسی

داشتن , دارا بودن , مالک بودن , ناگزير بودن , مجبور بودن , وادار کردن , باعث انجام کاري شدن , عقيده داشتن , دانستن , خوردن , صرف کردن , گذاشتن , کردن , رسيدن به , جلب کردن , بدست اوردن , دارنده , مالک , ضمير ملکي سوم شخص مفردمذکر , مال او (مرد) , مال انمرد , مال او , مال ان


مترادف و متضاد

مضمحل


آبگز، فاسد، لهیده


پاشیده، خرد، شکسته، کوبیده، کوفته


pro (حرف اضافه)
بخاطر، له

۱. آبگز، فاسد، لهیده
۲. پاشیده، خرد، شکسته، کوبیده، کوفته
۳. مضمحل


فرهنگ فارسی

قوم ساکن لهستان که بزبان اروپایی آنرا و سرزمینشان را ( لهستان ) میگویند . کلمه له که در زبان ما از آن لهستان را بمعنی سرزمین قوم له ساخته اند از دوره صفویه در زبان فارسی وارد شده و شاید این کلمه از طریق ترکان عثمانی بمارسیده [ تجار و مترودین عالیجناب سلطنت بارگاه ممالک [ له ] بهمه ابواب آمد وشد نموده ...] ( فرمان شاه عباس اول به شاه نظر خان توکلی .فلسفی . شاه عباس ۲۹۶ : ۳ ) .
برای او، بنفع او، کوبیده ونرم شده
( اسم ) بوی ( خوب یا بد ) .
مردم پلنی . مردم لهستانی

فرهنگ معین

(لِ ) (ص . ) کوبیده و نرم شده .
(لَ ) (اِ. ) شراب ، بادة انگوری .
( ~ . ) [ ع . ] (ق . ) برای او، به نفع او.
(لُ ) (اِ. ) = آله . آلوه . اله : عقاب .

(لِ) (ص .) کوبیده و نرم شده .


(لَ) (اِ.) شراب ، بادة انگوری .


( ~ .) [ ع . ] (ق .) برای او، به نفع او.


(لُ) (اِ.) = آله . آلوه . اله : عقاب .


لغت نامه دهخدا

له . [ ل َه ْ ] (اِ) شراب . باده ٔ انگوری . شراب انگوری . (برهان ) :
هرچه بستاند از حرام و حرج
از بهای نماز و روزه و حج
یا به له یا به منگ صرف کند
برف را یار دوغ و ترف کند.

سنائی .


با له و منگ عمر خویش هدر.

سنائی .


دولت آنراست در این وقت که آبش از له
صلت آنراست در این شهر که نانش از بنگ .

سنائی .


|| بوی . (جهانگیری ). مطلق بوی را گویند، خواه بوی خوش و خواه بوی بد. (برهان ) :
هر یکی را ز سیلی و له تاز
سبلت و ریش و خایگان گنده .

سوزنی .


من چه گفتم کجا بماند دل
که دلم له نبرده رفت از کار.

مولوی .


|| درخت ناجو را گویند و به عربی صنوبر خوانند. (برهان ). ناژو. || جخج . جخش . خرک ، جخش چیزیست که بگردن اهل فرغانه و ختلان برآید چون بادنجانی و درد نکند و بزبان ما آن را له گویند. (لغت نامه ٔ اسدی ذیل لغت جخش ) . || سیلاب . (به لهجه ٔ طبری ). || لَه ْ یا لِه ْ. پسوند که مثل علامت تصغیر می نماید:زنگله . چراغله . چرخله . کندوله . لوله . جغله . کوتوله .خپله . || مزید مؤخر امکنه واقع شود: مشتله . مشوله . ملاله . جدیله . بتیله . ابله . بوله .

له . [ ل َه ْ ] (اِخ ) نام شهری است از ترکستان . (برهان ).... و آن اکنون در تصرف دولت روس است . (آنندراج ).


له . [ ل َه ْ ] (ترکی ، حرف اضافه ) در ترکی ترجمه ٔ «با» که برای معنی معیت آید و در اصل «اِلَه » بوده به کسر همزه . (غیاث ).


له . [ ل َه ْ ](ع حرف جر + ضمیر) (از: لََ + ه ) برای او. او را.
- مدّعی ̍ له .
- مُعَظَّم ٌ له .
- ولَه ُ ؛ او راست .
|| لَه ِ. به سودِ. به نفعِ. مقابل ِ علیه ِ.
- لَه ِ او ؛ به سودِ او. به نفعِ او. برای او. بهر او.
- له و علیه ؛ به سود و به زیان : باید دلایل ِ له و علیه طرفین دعوا را شنید.
- له و علیه گفتن ؛ به سود و زیان گفتن : له و علیه چیزی نگفتم .
|| (اِ) (اصطلاح فلسفه ) مِلْک . جِدَه . ذو.
- مقوله ٔ لَه ْ ؛ نام یکی از مقولات است . (اساس الاقتباس ص 51). رجوع به جِدَه شود.


له . [ ل َه ه ] (ع مص ) تنک و نیک ساختن موی را و نیکو گردانیدن . (از منتهی الارب ). له الشعر؛ رققه و حسنه . (اقرب الموارد).


له . [ ل ِه ْ ] (اِخ ) مردم پلنی . مردم لهستان . || نام رودی در باویر آلمان . || نام شهری از فرنگستان که در حدود روم واقع است . (برهان ) .


له . [ ل ِه ْ ] (ص ) ازهم پاشیده و مهراشده و مضمحل گردیده باشد. (برهان ). مضمحل و ازهم پاشیده . (جهانگیری ).


له . [ ل ُه ْ ] (اِ) نام پرنده ای است صاحب مخلب و در کوههای بلند آشیان کند و به عربی عقاب گویندش . (برهان ). مرغی باشد ذی مخلب که بر کوههای بلند آشیانه کند به غایت قوی و بزرگ بودو آن را اله نیز گویند و به تازی عقاب خوانند. (جهانگیری ). صاحب آنندراج گوید: و به معنی مرغ شکاری (به اول مضموم ) آورده اند، گویند عقاب است و آن خطاست .


له . [ ل ِه ْ ] (اِ) نامی که در رودسر، دیلمان و لاهیجان به اوجا دهند. ملج . ملیج . شلدار. لروت . لونگا. سمد. سمت . قره آقاج . و رجوع به اوجا شود. (جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 210).


له. [ ل َه ْ ]( ع حرف جر + ضمیر ) ( از: لََ + ه ) برای او. او را.
- مدّعی ̍ له .
- مُعَظَّم ٌ له .
- ولَه ُ ؛ او راست.
|| لَه ِ. به سودِ. به نفعِ. مقابل ِ علیه ِ.
- لَه ِ او ؛ به سودِ او. به نفعِ او. برای او. بهر او.
- له و علیه ؛ به سود و به زیان : باید دلایل ِ له و علیه طرفین دعوا را شنید.
- له و علیه گفتن ؛ به سود و زیان گفتن : له و علیه چیزی نگفتم.
|| ( اِ ) ( اصطلاح فلسفه ) مِلْک. جِدَه. ذو.
- مقوله لَه ْ ؛ نام یکی از مقولات است. ( اساس الاقتباس ص 51 ). رجوع به جِدَه شود.

له. [ ل َه ْ ] ( ترکی ، حرف اضافه ) در ترکی ترجمه «با» که برای معنی معیت آید و در اصل «اِلَه » بوده به کسر همزه. ( غیاث ).

له. [ ل َه ه ] ( ع مص ) تنک و نیک ساختن موی را و نیکو گردانیدن. ( از منتهی الارب ). له الشعر؛ رققه و حسنه. ( اقرب الموارد ).

له. [ ل َه ْ ] ( اِ ) شراب. باده انگوری. شراب انگوری. ( برهان ) :
هرچه بستاند از حرام و حرج
از بهای نماز و روزه و حج
یا به له یا به منگ صرف کند
برف را یار دوغ و ترف کند.
سنائی.
با له و منگ عمر خویش هدر.
سنائی.
دولت آنراست در این وقت که آبش از له
صلت آنراست در این شهر که نانش از بنگ.
سنائی.
|| بوی. ( جهانگیری ). مطلق بوی را گویند، خواه بوی خوش و خواه بوی بد. ( برهان ) :
هر یکی را ز سیلی و له تاز
سبلت و ریش و خایگان گنده.
سوزنی.
من چه گفتم کجا بماند دل
که دلم له نبرده رفت از کار.
مولوی.
|| درخت ناجو را گویند و به عربی صنوبر خوانند. ( برهان ). ناژو. || جخج. جخش. خرک ، جخش چیزیست که بگردن اهل فرغانه و ختلان برآید چون بادنجانی و درد نکند و بزبان ما آن را له گویند. ( لغت نامه اسدی ذیل لغت جخش ) . || سیلاب. ( به لهجه طبری ). || لَه ْ یا لِه ْ. پسوند که مثل علامت تصغیر می نماید:زنگله. چراغله. چرخله. کندوله. لوله. جغله. کوتوله.خپله. || مزید مؤخر امکنه واقع شود: مشتله. مشوله. ملاله. جدیله. بتیله. ابله. بوله.

له. [ ل َه ْ ] ( اِخ ) نام شهری است از ترکستان. ( برهان ).... و آن اکنون در تصرف دولت روس است. ( آنندراج ).

له. [ ل ِه ْ ] ( ص ) ازهم پاشیده و مهراشده و مضمحل گردیده باشد. ( برهان ). مضمحل و ازهم پاشیده. ( جهانگیری ).

فرهنگ عمید

شراب انگوری.


ناژو؛ درخت ناجو.


برای او؛ به ‌نفع او.


برای او، به نفع او.
۱. کوبیده و نرم شده.
۲. [عامیانه، مجاز] بسیار خسته.
۳. (بن مضارعِ لهیدن ) = لهیدن
* له کردن: (مصدر متعدی ) کوبیدن و نرم کردن گوشت، میوه، و امثال آن ها.
ناژو، درخت ناجو.
شراب انگوری.

۱. کوبیده و نرم‌شده.
۲. [عامیانه، مجاز] بسیار خسته.
۳. (بن مضارعِ لهیدن) = لهیدن
⟨ له کردن: (مصدر متعدی) کوبیدن و نرم کردن گوشت، میوه، و امثال آن‌ها.


دانشنامه عمومی

له (شلسویگ هولشتاین). له (به آلمانی: Lehe) یک شهر در آلمان است که در دیمارشن واقع شده است. له ۱٬۱۱۶ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای آلمان

دانشنامه آزاد فارسی

لِه (Leh)
شهر مهم ناحیۀ لاداخ، در جامو و کشمیر، هند، واقع در شرق رود سند، به فاصله ۲۴۰کیلومتری شرق سرینگر. جمعیت آن ۹هزار نفر است (۱۹۹۱). له نزدیک ترین پایگاه تدارکاتی برای پادگان ارتش هند در یخچال سیاچن است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی لَهُ: برای او - برای اوست - فقط برای اوست ( اگر ابتدای جمله بیاید)
معنی نُقَیِّضْ لَهُ: بر او می گماریم - نزدش می بریم (کلمه نقیض از مصدر تقییض است که هم به معنای تقدیر است ، و هم چیزی را نزد چیزی بردن . مثلاً قیضه له یعنی فلانی را نزد فلان کس آورد)
معنی مَوْلُودٌ لَّهُ: پدر طفل
معنی مُنکِرُونَ: انکار کنندگان (عبارت "هُمْ لَهُ مُنکِرُونَ "یعنی : آنان اورا نشناختند)
معنی یَغُوصُونَ: غوّاصی می کنند (در عبارت "وَمِنَ ﭐلشَّیَاطِینِ مَن یَغُوصُونَ لَهُ "منظور از غوص بیرون آوردن مروارید، و سایر منافع دریا است)
معنی مَّمْدُوداً: گسترده - مدد شده ("جعلت له مالا ممدودا" یعنی من برای او مالی ممدود یعنی گسترده و یا ممدود به مدد نتایج و فایده قرار دادم )
معنی لَن تَمْلِکَ: هرگزمالک نیستی (اختیار نداری) (عبارت "وَمَن یُرِدِ ﭐللَّهُ فِتْنَتَهُ فَلَن تَمْلِکَ لَهُ مِنَ ﭐللَّهِ شَیْئاً "یعنی : "و کسانی که خدا عذاب برای آنان بخواهد، تو هرگز نمیتوانی چیزی از عذاب خدا رااز آنان برطرف کنی)
معنی نَّصُوحاً: خالص - ناب (کلمه نصوح از ماده نصح است که به معنای جستجو از بهترین عمل و بهترین گفتاری است که صاحبش را بهتر و بیشتر سود ببخشد ، و این کلمه معنایی دیگر نیز دارد ، و آن عبارت است از اخلاص ، وقتی میگویی : نصحت له الود معنایش این است که من دوستی را با او ...
معنی مُنتَصِرِینَ: یاری کنندگان - آنان که به یاری می طلبند (عبارت "وَلَمْ تَکُن لَّهُ فِئَةٌ یَنصُرُونَهُ مِن دُونِ ﭐللَّهِ وَمَا کَانَ مُنتَصِراً "یعنی: و برایش گروهی نبود که او را در برابر خدا یاری دهند، و خودش هم قدرت نداشت که عذاب را از خود برطرف کند)
معنی لَا یَجِدْ: نمی یابد ( در عبارت "مَن یَعْمَلْ سُوءًا یُجْزَ بِهِ وَلَا یَجِدْ لَهُ مِن دُونِ ﭐللَّهِ وَلِیّاً وَلَا نَصِیراً "جزمش به دلیل جواب شرط واقع شدن برا ی جمله قبلی است)
معنی ذُّلِّ: ذلیلی - کوچکی -ناتوانی (در عبارت "ﭐخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ ﭐلذُّلِّ "کنایه ای است برگرفته ازحالتی که جوجه برای طلب غذا از پدرومادرش به بالهای خود می دهد و منظور این است که در برابر پدر ومادرت این چنین باش .همچنین در عبارت "لَمْ یَکُن لَّهُ وَلِیٌّ مِّ...
معنی مَدّاً: کشش - کمک (کلمه مد و امداد به یک معنا است ، منتها امداد بیشتر در کارهای پسندیده، و مد بیشتر در موارد ناپسند استعمال می شود ، و منظور از عبارت " مَن کَانَ فِی ﭐلضَّلَالَةِ فَلْیَمْدُدْ لَهُ ﭐلرَّحْمَـٰنُ مَدّاً "که آن کس که در طریق گمراهی اصرار و لجاج...
ریشه کلمه:
ل (۳۸۴۲ بار)
ه (۳۵۷۶ بار)

گویش مازنی

/le/ گل نرمی که پس از سیلاب بر زمین نشیند - واژگون & ته نشین شدن - سیل

۱گل نرمی که پس از سیلاب بر زمین نشیند ۲واژگون


۱ته نشین شدن ۲سیل


واژه نامه بختیاریکا

( له * ) زمین آبگیر
( لُِه ) فشار؛ اصرار
هِل مِل
تتهستِه

پیشنهاد کاربران

لَه: درگویش بختیاری ب معنی جای سرسبز مرغزار وجایی که همیشه نمناک حالت مرداب داشته باشد نیز میگویند

برای اوست


کلمات دیگر: