کلمه جو
صفحه اصلی

فلاق

لغت نامه دهخدا

فلاق . [ ف ُ ] (ع ص ) لبن فلاق ؛ شیر خفته و دفزک شده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || و نیز گویند: صار البیض فلاق ؛ یعنی ریزه ریزه گردید تخم مرغ . (منتهی الارب ). || (اِ) ج ِ فلاقة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به فلاقة شود.


فلاق. [ ف ِ ] ( ع مص ) دفزک شدن شیر و ترش گردیدن آن ، چندانکه پاره پاره گردد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فلاق. [ ف ُ ] ( ع ص ) لبن فلاق ؛ شیر خفته و دفزک شده. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || و نیز گویند: صار البیض فلاق ؛ یعنی ریزه ریزه گردید تخم مرغ. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) ج ِ فلاقة. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به فلاقة شود.

فلاق . [ ف ِ ] (ع مص ) دفزک شدن شیر و ترش گردیدن آن ، چندانکه پاره پاره گردد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).



کلمات دیگر: