کلمه جو
صفحه اصلی

فقوس

لغت نامه دهخدا

فقوس. [ ف ُ ] ( ع مص ) مردن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به فقز و فقس شود. || تخم شکستن مرغ و بچه بیرون آوردن از آن. || تباه کردن بیضه را. || کشتن جانور را. || بازداشتن از کاری. || به موی گرفته بزیر کشیدن. ( منتهی الارب ). معانی اخیر را مؤلف اقرب الموارد در ذیل مصدر «فقس » آورده است. رجوع به فقس شود.

فقوس. [ ف َق ْ قو ] ( ع اِ )خربزه شامی که آن را حبحب نیز نامند. ( منتهی الارب ). اهل یمن آن را حبحب میگویند. ( از اقرب الموارد ).

فقوس . [ ف َق ْ قو ] (ع اِ)خربزه ٔ شامی که آن را حبحب نیز نامند. (منتهی الارب ). اهل یمن آن را حبحب میگویند. (از اقرب الموارد).


فقوس . [ ف ُ ] (ع مص ) مردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به فقز و فقس شود. || تخم شکستن مرغ و بچه بیرون آوردن از آن . || تباه کردن بیضه را. || کشتن جانور را. || بازداشتن از کاری . || به موی گرفته بزیر کشیدن . (منتهی الارب ). معانی اخیر را مؤلف اقرب الموارد در ذیل مصدر «فقس » آورده است . رجوع به فقس شود.



کلمات دیگر: