طی کردن . در هم پیچیدن
فرو نوردیدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
فرونوردیدن. [ ف ُ ن َ وَ دی دَ ] ( مص مرکب ) طی کردن. درهم پیچیدن. جمع کردن :
بساط عمر مرا گو فرونوردزمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم.
بساط عمر مرا گو فرونوردزمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم.
سعدی.
رجوع به نوردیدن شود.کلمات دیگر: