( مصدر ) غمگین شدن اندوهناک گردیدن .
غمی گشتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
غمی گشتن. [ غ َ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) اندوهناک شدن. غمگین شدن. غم و اندوه داشتن. غمناک گردیدن :
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
که بربست باید به ناکام رخت.
ستاره غمی گشت ز آوای کوس.
غمی گشت وپس چاره افکند بن.
پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر.
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
که بربست باید به ناکام رخت.
فردوسی.
هوا گشت چون چادر آبنوس ستاره غمی گشت ز آوای کوس.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن غمی گشت وپس چاره افکند بن.
فردوسی.
ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکرپرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر.
ناصرخسرو.
پس پیش دهران رفت و این قصه بگفت. دهران غمی گشت. ( مجمل التواریخ و القصص ).کلمات دیگر: