غمخور
فارسی به انگلیسی
afflicted, who partakes of other's sorrow
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - آنکه دارای غم و اندوه بود غمناک مغموم ۲ - آنکه در غم دیگری شریک باشد دلسوز مشفق ۳ - ( اسم ) بوتیمار .
لغت نامه دهخدا
غمخور. [ غ َ خوَرْ / خُرْ ] ( نف مرکب ) آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. غمخورنده. غمگسار. تیماردار. غمخوار :
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران میخوار و بدسگالان غمخور.
یک کافر شادان دگرکافر غمخور.
گذشت و رفت و ببرد از جهان دل غمخور.
هیچ ترا یاد ناید از من غمخور.
رازم برآمد از دل هم دلبری ندارم.
با لباس کبود غمخور اوست.
دشمن از دوری دولت شد به آخر غمخورت.
تیمار غم تو با که گویم.
غمخور به حقیقتم توبودی.
از غم خوردن عنان نمی تافت.
خبر زین حال چون عنقا شنیده
فسوسی خورده زین غم گشته غمخور.
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران میخوار و بدسگالان غمخور.
فرخی.
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج یک کافر شادان دگرکافر غمخور.
ناصرخسرو.
رسید نوبت یعقوب تاصد و هفتادگذشت و رفت و ببرد از جهان دل غمخور.
ناصرخسرو.
نیز دل تو ز مهر من نکند یادهیچ ترا یاد ناید از من غمخور.
مسعودسعد.
روزم فروشد از غم هم غمخوری ندارم رازم برآمد از دل هم دلبری ندارم.
خاقانی.
این ز گردون مبین که گردون نیزبا لباس کبود غمخور اوست.
خاقانی.
دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت دشمن از دوری دولت شد به آخر غمخورت.
خاقانی.
ای غمخور من کجات جویم تیمار غم تو با که گویم.
نظامی.
استاد طریقتم تو بودی غمخور به حقیقتم توبودی.
نظامی.
چون غمخور خویش را نمی یافت از غم خوردن عنان نمی تافت.
نظامی.
|| بوتیمار. ( فرهنگ رشیدی ) : خبر زین حال چون عنقا شنیده
فسوسی خورده زین غم گشته غمخور.
عمید لومکی ( از فرهنگ رشیدی ).
کلمات دیگر: