غمص . [ غ ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَغمَص و غَمصاء . (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود.
غمص
لغت نامه دهخدا
غمص. [ غ َ م َ ] ( ع مص ) روان گردیدن خم چشم. ( منتهی الارب ). جاری شدن چرک تر چشم. ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) خم چشم که روان باشد. ( منتهی الارب ). رَمَص. ( اقرب الموارد ). و رجوع به غَمص شود.
غمص. [ غ َ م ِ ] ( ع ص ) عیبگیر: رجل غمص علی النسب ؛بسیار عیب گیرنده بر نسب مردم. ( از اقرب الموارد ).
غمص. [ غ ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اَغمَص و غَمصاء. ( اقرب الموارد ). رجوع به همین کلمه ها شود.
غمص . [ غ َ ] (ع مص ) شکر نکردن نعمت را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ناسپاسی کردن نعمت را. (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || خرد و خوار شمردن و بر هیچ ناداشتن چیزی را. || عیب گرفتن بر کسی سخن را. (منتهی الارب )(آنندراج ). عیب کردن کسی را. (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || مسخره کردن . (دزی ج 2 ص 227). || سستی ورزیدن به حق کسی . || دروغ گفتن . یقال : لاتغمص علی ؛ یعنی دروغ مباف برمن . || روان گردیدن خم چشم . (منتهی الارب )(آنندراج ). ژفکین شدن چشم . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). و رجوع به غَمَص شود. || (اِ) خم چشم که روان باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). زفگ . چرک چشم و پیخال چشم . (از غیاث اللغات ). ژفکاب .
غمص . [ غ َ م َ ] (ع مص ) روان گردیدن خم چشم . (منتهی الارب ). جاری شدن چرک تر چشم . (از اقرب الموارد). || (اِ) خم چشم که روان باشد. (منتهی الارب ). رَمَص . (اقرب الموارد). و رجوع به غَمص شود.
غمص . [ غ َ م ِ ] (ع ص ) عیبگیر: رجل غمص علی النسب ؛بسیار عیب گیرنده بر نسب مردم . (از اقرب الموارد).