سبب خیره شدن یا بمعنی شخاییدن و شخاوان
شخانیدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
شخانیدن . [ ش ُ دَ ] (مص )خراشانیدن با ناخن . || خراشیدن فرمودن . || ریش کردن . || خلانیدن و سبب خلیدن شدن . (ناظم الاطباء). اما در هر سه معنی ممکن است محرف شخائیدن باشد که مرادف شخودن است :
چو بشنیدشاه آن پیام نهفت
ز کینه لب خود شخانید و گفت .
|| جستن کنانیدن . (ناظم الاطباء). اما این معانی مختص به این فرهنگ است .
چو بشنیدشاه آن پیام نهفت
ز کینه لب خود شخانید و گفت .
لبیبی .
|| جستن کنانیدن . (ناظم الاطباء). اما این معانی مختص به این فرهنگ است .
شخانیدن. [ ش ُ دَ ] ( مص )خراشانیدن با ناخن. || خراشیدن فرمودن. || ریش کردن. || خلانیدن و سبب خلیدن شدن. ( ناظم الاطباء ). اما در هر سه معنی ممکن است محرف شخائیدن باشد که مرادف شخودن است :
چو بشنیدشاه آن پیام نهفت
ز کینه لب خود شخانید و گفت.
شخانیدن. [ ش َ دَ ] ( مص ) سبب خیره شدن. ( ناظم الاطباء ). || شخاییدن. شخاوان. ( از فرهنگ رشیدی ).
چو بشنیدشاه آن پیام نهفت
ز کینه لب خود شخانید و گفت.
لبیبی.
|| جستن کنانیدن. ( ناظم الاطباء ). اما این معانی مختص به این فرهنگ است.شخانیدن. [ ش َ دَ ] ( مص ) سبب خیره شدن. ( ناظم الاطباء ). || شخاییدن. شخاوان. ( از فرهنگ رشیدی ).
شخانیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) سبب خیره شدن . (ناظم الاطباء). || شخاییدن . شخاوان . (از فرهنگ رشیدی ).
کلمات دیگر: