زدودن . ستردن
فرو زدودن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
فروزدودن. [ ف ُ زَ / زِ / زُ دو دَ ] ( مص مرکب ) زدودن. ستردن :
اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده
آن به که مهر او را از دل فروزدایی.
دیوی بخرد فروزدایی.
اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده
آن به که مهر او را از دل فروزدایی.
ناصرخسرو.
اکنون مردم شوی گر از دل دیوی بخرد فروزدایی.
ناصرخسرو.
کلمات دیگر: