نسبت است از مغ یا مغ بودن
مغی
فرهنگ فارسی
نسبت است از مغ یا مغ بودن
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
مغی. [ م ُ ] ( ص نسبی ) نسبت است به مغ. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). منسوب به مغ. || ( حامص ) آیین آتش پرستی. ( ناظم الاطباء ). مغ بودن. حالت و چگونگی مغ: مجوسیة؛ مغی. ( منتهی الارب ).
مغی. [ م َ ] ( اِ ) گودی. مغاک. عمق. نشیب. گودال. ( مقدمه التفهیم ص قف ) : زمین درشت است و کوهها بر وی چون دندانه هاست بیرون خزیده و آب اندر مغیها گردآمده. ( التفهیم ص 165 ). || ژرفا، مقابل درازا و پهنا در ابعاد جسم. ( مقدمه التفهیم ص قف ). و رجوع به مغ شود.
مغی . [ م َ ] (اِ) گودی . مغاک . عمق . نشیب . گودال . (مقدمه ٔ التفهیم ص قف ) : زمین درشت است و کوهها بر وی چون دندانه هاست بیرون خزیده و آب اندر مغیها گردآمده . (التفهیم ص 165). || ژرفا، مقابل درازا و پهنا در ابعاد جسم . (مقدمه ٔ التفهیم ص قف ). و رجوع به مغ شود.
مغی . [ م َغ ْی ْ ] (ع مص ) سخن خوش و واضح و بیّن گفتن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ستودن کسی را به چیزی که ندارد از هزل باشد یا از جد. (منتهی الارب ). ستایش کسی به چیزی که ندارد خواه هزل باشد یا جد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) نرمی و فروهشتگی انبان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مغی . [ م ُ ] (ص نسبی ) نسبت است به مغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منسوب به مغ. || (حامص ) آیین آتش پرستی . (ناظم الاطباء). مغ بودن . حالت و چگونگی مغ: مجوسیة؛ مغی . (منتهی الارب ).