مقله
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
سنگی که بدان آب بخش کنند در سفر چون آب کم گردد . سنگی که در بیابانها چون آب تنگ شود در آوندی می اندازند و به قدری روی آب آب می ریزند تا آن را بپوشاند و سپس هر کسی را به اندازه بهره خود آب می دهند .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
- سوادالمقلة ؛ مردمک چشم. ( ناظم الاطباء ).
|| میانه هر چیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || مندیل بسیار فراخ که پیشوای مذهبی بر سر نهد. ( دزی ).
مقلة. [ م َ ل َ ] ( ع اِ ) سنگی که بدان آب بخش کنند در سفر چون آب کم گردد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سنگی که در بیابانها چون آب تنگ شود درآوند می اندازند و به قدری روی آن آب می ریزند تا آن را بپوشاند و سپس هر کسی را به اندازه بهره خود آب می دهند. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || سنگریزه که در آب افکنند تا قعر آن دریابند. ( آنندراج ). || ته چاه. ( از اقرب الموارد ).
مقله. [ م ُ ل َ / ل ِ ] ( ع اِ ) تمام کاسه چشم با سفیدی و سیاهی. ( غیاث ). کره چشم. ( ناظم الاطباء ). مقله به اندام بینائی که به شکل کره نامنظم است اطلاق می گردد و آن را کره چشم نیز نامند که در درون حفره ٔاستخوانی صورت بنام حدقه جایگزین شده است و فضای درونی آن از مایعی غلیظ بنام زجاجیه پرشده است این کره توسط اندامهائی محافظت شده و بوسیله ماهیچه هائی به حرکت در می آید. و رجوع به چشم شود. || مجازاً چشم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
چنان خطی که اگر ابن مقله زنده شود
تراشه قلمش را به مقله بردارد.
( یادداشت به خط مرحوم دهخدا بدون ذکر نام شاعر ).
|| مردمک چشم. ( گنجینه گنجوی ) :
گر خراشیده شد سپیدی توز
مقله در پیه مانده بود هنوز.
چنان خطی که اگر ابن مقله زنده شود
تراشه ٔ قلمش را به مقله بردارد.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا بدون ذکر نام شاعر).
|| مردمک چشم . (گنجینه ٔ گنجوی ) :
گر خراشیده شد سپیدی توز
مقله در پیه مانده بود هنوز.
نظامی (از گنجینه ٔ گنجوی ).
مقلة. [ م َ ل َ ] (ع اِ) سنگی که بدان آب بخش کنند در سفر چون آب کم گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سنگی که در بیابانها چون آب تنگ شود درآوند می اندازند و به قدری روی آن آب می ریزند تا آن را بپوشاند و سپس هر کسی را به اندازه ٔ بهره ٔ خود آب می دهند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سنگریزه که در آب افکنند تا قعر آن دریابند. (آنندراج ). || ته چاه . (از اقرب الموارد).
مقلة. [ م ُ ل َ ] (ع اِ) همه ٔ چشم . (مهذب الاسماء). پیه درون چشم جامع سیاهی و سپیدی چشم است یا آن سیاهی و سفیدی چشم است یا سیاهی چشم . ج ، مُقَل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کره ٔ چشم که در آن سپیدی و سیاهی هر دو باشد و سیاهی و سپیدی چشم و سیاهی چشم که عبارت از حدقه باشد. (ناظم الاطباء). پیه چشم که جامع سیاهی و سپیدی است یا سیاهی و سپیدی یا حدقه یا چشم . (از اقرب الموارد). شیخ درشفا گوید مرکب از حدقه و سپیدی چشم است که ملتحمه نامیده می شود. (از بحر الجواهر): هذا خیر من مائة ناقة المقلة؛ یعنی این بهتر است از صد ناقه که برگزیده آن را به نظر خود. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
- سوادالمقلة ؛ مردمک چشم . (ناظم الاطباء).
|| میانه ٔ هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مندیل بسیار فراخ که پیشوای مذهبی بر سر نهد. (دزی ).
فرهنگ عمید
۲. تمام چشم.
۳. میانۀ چیزی.