کلمه جو
صفحه اصلی

متنخل

لغت نامه دهخدا

متنخل. [ م ُ ت َ ن َخ ْ خ ِ ] ( ع ص ) آن که بهترین را برگزیند. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). آن که برمیگزیند بهترین چیزی را.( ناظم الاطباء ). || بیزنده و غربال کننده.( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). و رجوع به تنخل شود.

متنخل. [ م ُ ت َ ن َخ ْ خ ِ ] ( اِخ ) مالک بن عویمربن عثمان هذلی. ملقب به ابواثیله ، شاعری است از نوابغ هذیل. صاحب اغانی قصیده ای را باو نسبت داده است که در رثاء پسرش اثیله گفته است. ( از اعلام زرکلی ج 3ص 829 ). رجوع به البیان و التبیین ، ج 1 ص 30 شود.

متنخل . [ م ُ ت َ ن َخ ْ خ ِ ] (اِخ ) مالک بن عویمربن عثمان هذلی . ملقب به ابواثیله ، شاعری است از نوابغ هذیل . صاحب اغانی قصیده ای را باو نسبت داده است که در رثاء پسرش اثیله گفته است . (از اعلام زرکلی ج 3ص 829). رجوع به البیان و التبیین ، ج 1 ص 30 شود.


متنخل . [ م ُ ت َ ن َخ ْ خ ِ ] (ع ص ) آن که بهترین را برگزیند. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آن که برمیگزیند بهترین چیزی را.(ناظم الاطباء). || بیزنده و غربال کننده .(ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). و رجوع به تنخل شود.



کلمات دیگر: