کلمه جو
صفحه اصلی

چیره گشتن

فرهنگ فارسی

غالب آمدن . مسلط شدن . پیروزی یافتن . مستولی شدن .

لغت نامه دهخدا

چیره گشتن. [ رَ / رِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) غالب آمدن. غالب شدن. پیروزی یافتن. مسلط شدن. مستولی شدن. انجاح. بوغ. تَبَوﱡغ. ( منتهی الارب ). چیره گردیدن چیره شدن :
دگر آز بر تو چنان چیره گشت
که چشم خرد مر ترا خیره گشت.
فردوسی.
چو رخسار رستم ز خون تیره گشت
جهانجوی تازی بر او چیره گشت.
فردوسی.
سپاه زنگ بغیبت او ( شاه ستارگان ) بر لشکر روم چیره گشت. ( کلیله و دمنه ).
چنان کآدمیزاد را زآن نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا.
نظامی.
- چیره دل گشتن ؛ بی پروا گشتن. قوی دل شدن. پردل و جسور شدن :
به ایران زمین باز کردند روی
همه چیره دل گشته و رزم جوی.
فردوسی.


کلمات دیگر: