نهد
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
نهد. [ ن َ / ن ِ ] ( ع اِ ) نفقه و هزینه ای که در سفر هر یک از رفیقان برابر یکدیگر برآورند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). هزینه و سهمی که به تساوی همرزمان هنگام مناهده و جنگ با دشمن بپردازند. ( از متن اللغة )( از اقرب الموارد ) ( از ابن اثیر ). عون. ( متن اللغة ).
نهد. [ ن ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ نهداء. ( ناظم الاطباء ).
نهد. [ ن َ هََ ] ( ع مص ) نهد. رجوع به نَهْد شود.
نهد. [ ن َ ] ( اِخ ) نام طایفه ای است از اعراب. ( از انساب سمعانی ). قبیله ای است به یمن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
نهد. [ ن َ ] (اِخ ) نام طایفه ای است از اعراب . (از انساب سمعانی ). قبیله ای است به یمن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
نهد. [ ن َ / ن ِ ] (ع اِ) نفقه و هزینه ای که در سفر هر یک از رفیقان برابر یکدیگر برآورند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هزینه و سهمی که به تساوی همرزمان هنگام مناهده و جنگ با دشمن بپردازند. (از متن اللغة)(از اقرب الموارد) (از ابن اثیر). عون . (متن اللغة).
نهد. [ ن َ هََ ] (ع مص ) نهد. رجوع به نَهْد شود.
نهد. [ ن ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نهداء. (ناظم الاطباء).
نهد.[ ن َ ] (ع اِ) هرچیز بلند و برآمده . (منتهی الارب ). ناتی ٔ و مرتفع از هر نوعی . (از متن اللغة). شی ٔ مرتفع.(اقرب الموارد). || ثدی . پستان را گویند بسبب برآمدگی آن . (از اقرب الموارد). || شیربیشه . (منتهی الارب ). اسد. (متن اللغة) (اقرب الموارد). || زبد. (اقرب الموارد). نهید. نهیدة. نهدة. (متن اللغة). رجوع به نهدة شود. || (ص ) جوانمرد که به معضلات امور آهنگ نماید. (منتهی الارب ). مرد کریم که به معالی امور برخیزد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || اسب نیکو تندار پرگوشت بلند اطراف . (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). اسب بلند. (مهذب الاسماء). اسب بلند و توزی . (دستورالاخوان ). || زورمند درشت اندام . قوی ضخم . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || (مص ) برخاستن بسوی دشمن . نهود. نَهَد. (از منتهی الارب ). برخاستن و به قتال با دشمن آغازیدن . (از متن اللغة). قد علم کردن و به پیکار خصم شتافتن . نَهَد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || بزرگ شمردن یابزرگ کردن هدیه را. (از منتهی الارب ). بزرگ داشتن هدیت را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). نَهَد. (اقرب الموارد). || شکل گرفتن و برآمدن بر سینه ٔدخترکان . نهود. (از متن اللغة). رجوع به نهود شود.