کلمه جو
صفحه اصلی

مغفر


مترادف مغفر : خود، کلاه خود

فارسی به انگلیسی

helmet, (head covering wom under the) helmet

(head covering wom under the) helmet


مترادف و متضاد

خود، کلاه‌خود


فرهنگ فارسی

مغفره: زرهی که یرکلاهخودبرسرمی گذاشته اند، کلاهخود، مغافرجمع
( اسم ) ۱ - زرهی که زیر کلاهخود بر سر میگذاشته اند . ۲ - کلاهخود : [ فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری . ] ( منوچهری . د . ۱۱۷ ) جمع : مغافر .
بز کوهی با بچه بز کوهی ماده با بچه

فرهنگ معین

(مِ فَ ) [ ع . ] (اِ. ) خود، کلاه آهنین . ج . مغافر.

لغت نامه دهخدا

مغفر. [ م ِ ف َ ] ( ع اِ ) خود. ( دهار ) ( صحاح الفرس ). خود که بر سر نهند. ( مهذب الاسماء ). خود آهنی که صیغه اسم آلة است ، از غفر که به معنی پوشیدن و پنهان کردن است. ( غیاث ). خود و کلاه آهنین. ( ناظم الاطباء ). کلاه آهنی که روز جنگ پوشند. مغفرة. و با لفظ بر سر شکستن و بر فرق دوختن مستعمل. ( آنندراج ). از سلاحهاست و آن مانند خود است جز آنکه اطراف آن فروآویخته است ، چنانکه پشت گردن و دوگوش شخص را گیرد و گاهی برای محافظت بینی نیز قرار دهند و معمولاً از زره باشد. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 135 ) :
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانْش بایستی نه مغفر.
دقیقی ( از گنج بازیافته ص 72 ).
مر این رزمگه بزمگاه من است
گرانمایه مغفر کلاه من است.
فردوسی.
چو بشکست نیزه برآشفت شاه
بزد گرز بر مغفر کینه خواه.
فردوسی.
ز خفتان شایسته بد بسترش
به بالین نهاد آن کیی مغفرش.
فردوسی.
از آن مرز کس را به مردم نداشت
ز ناهید مغفر همی برفراشت.
فردوسی.
روز نبرد تو نکند دشمن تو را
با ناوک تو مغفر پولاد مغفری.
فرخی.
فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازیی مغفری.
منوچهری.
گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند
در سرش مغز، چو خایسک که خایه شکند.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 155 ).
مگر قومی که از اهل و خویش او که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 190 ).
در حرب این زمانه دیوانه
از صبر ساز تیغ و ز دین مغفر .
ناصرخسرو.
فایده زین جوشن و مغفر ترا
نیست مگر خواب و خورِ ایدری.
ناصرخسرو.
سوارانی سراندازان و تازان
همه با جوشن سیمین و مغفر .
ناصرخسرو.
چه بایدمغفر از آهن مر آن را
که یزدان داده باشد مغفر از فر.
ازرقی.
بر پرچم علامت بر ناوک غلامان
از مشتریش طاس است از آفتاب مغفر.
خاقانی.
عید عدو به مرگ بدل شد که بازدید
باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش.
خاقانی.
زآن مقنعه کآن شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم.
خاقانی.

مغفر. [ م ِ ف َ ] (ع اِ) خود. (دهار) (صحاح الفرس ). خود که بر سر نهند. (مهذب الاسماء). خود آهنی که صیغه ٔ اسم آلة است ، از غفر که به معنی پوشیدن و پنهان کردن است . (غیاث ). خود و کلاه آهنین . (ناظم الاطباء). کلاه آهنی که روز جنگ پوشند. مغفرة. و با لفظ بر سر شکستن و بر فرق دوختن مستعمل . (آنندراج ). از سلاحهاست و آن مانند خود است جز آنکه اطراف آن فروآویخته است ، چنانکه پشت گردن و دوگوش شخص را گیرد و گاهی برای محافظت بینی نیز قرار دهند و معمولاً از زره باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 135) :
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانْش بایستی نه مغفر.

دقیقی (از گنج بازیافته ص 72).


مر این رزمگه بزمگاه من است
گرانمایه مغفر کلاه من است .

فردوسی .


چو بشکست نیزه برآشفت شاه
بزد گرز بر مغفر کینه خواه .

فردوسی .


ز خفتان شایسته بد بسترش
به بالین نهاد آن کیی مغفرش .

فردوسی .


از آن مرز کس را به مردم نداشت
ز ناهید مغفر همی برفراشت .

فردوسی .


روز نبرد تو نکند دشمن تو را
با ناوک تو مغفر پولاد مغفری .

فرخی .


فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازیی مغفری .

منوچهری .


گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند
در سرش مغز، چو خایسک که خایه شکند.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 155).
مگر قومی که از اهل و خویش او که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 190).
در حرب این زمانه ٔ دیوانه
از صبر ساز تیغ و ز دین مغفر .

ناصرخسرو.


فایده زین جوشن و مغفر ترا
نیست مگر خواب و خورِ ایدری .

ناصرخسرو.


سوارانی سراندازان و تازان
همه با جوشن سیمین و مغفر .

ناصرخسرو.


چه بایدمغفر از آهن مر آن را
که یزدان داده باشد مغفر از فر.

ازرقی .


بر پرچم علامت بر ناوک غلامان
از مشتریش طاس است از آفتاب مغفر.

خاقانی .


عید عدو به مرگ بدل شد که بازدید
باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش .

خاقانی .


زآن مقنعه کآن شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم .

خاقانی .


بخت کم کردند چون یاری ز کافر ساختند
روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند.

خاقانی .


همان دم که دیدیم گرد سپاه
زره جامه کردیم و مغفر کلاه .

(بوستان ).


|| زره خود که زیر کلاه پوشند. مغفرة. ج ، مغافر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زرهی به اندازه ٔ سرکه زیر قلنسوه پوشند و گویند کرانه های آویزان خود باشد و گویند حلقه هایی است که در پایین خود قرار دهند، چنانکه تمام گردن را بگیرد و آن را محافظت کند. (از اقرب الموارد) :
بدین تیغ هندی ببرم سرت
بگرید به تو جوشن و مغفرت .

فردوسی .


کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گور پیراهنش .

فردوسی .


پر از زخم شمشیر گشته تنش
بریده بر و مغفر و جوشنش .

فردوسی .


بجای قبای درع بستی و جوشن
بجای کله خود جستی و مغفر.

فرخی .


همه به خود و مغفر و زره و جوشن بیاراستند. (تاریخ سیستان ).
آن یکی وهمی چو بادی می پرد
وآن یکی چون تیغ مغفر می درد.

مولوی .


شنیده ای تو بسی قصه ٔسلحشوران
به حرب دیده دلیران نه جبه و مغفر .

نظام قاری (دیوان البسه ص 16).


|| زره پاره ای که مرد با سلاح بر روی درافکند در جنگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) :
چو تنها بدیدش زن چاره جو
از آن مغفر تیره بگشاد رو.

فردوسی .


|| مِغفار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). و رجوع به مغفار شود.

مغفر. [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) بز کوهی با بچه .(مهذب الاسماء). بز کوهی ماده با بچه . مغفرة. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مُغفِرَة شود.


مغفر. [ م ُ ف ُ ] (ع اِ) مِغفار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اقرب الموارد). و رجوع به مغفار شود.
- امثال :
هذا الجنی لا ان یکدالمغفر ؛ یعنی گوارا باد بر تو آنچه به دست آورده ای و آن مغفر نیست . و این مثل را در تفضیل چیزی زنند و برای کسی گفته می شود که خیر بسیاری به اورسیده باشد. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

زرهی که زیر کلاه خود بر سر می گذاشته اند، کلاه خود.

پیشنهاد کاربران

شکاف. فلز نوک پیکان را گویند

ترگ


کلمات دیگر: