مترادف مغفر : خود، کلاه خود
مغفر
مترادف مغفر : خود، کلاه خود
فارسی به انگلیسی
(head covering wom under the) helmet
مترادف و متضاد
خود، کلاهخود
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - زرهی که زیر کلاهخود بر سر میگذاشته اند . ۲ - کلاهخود : [ فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری . ] ( منوچهری . د . ۱۱۷ ) جمع : مغافر .
بز کوهی با بچه بز کوهی ماده با بچه
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانْش بایستی نه مغفر.
گرانمایه مغفر کلاه من است.
بزد گرز بر مغفر کینه خواه.
به بالین نهاد آن کیی مغفرش.
ز ناهید مغفر همی برفراشت.
با ناوک تو مغفر پولاد مغفری.
چنان کز سر غازیی مغفری.
در سرش مغز، چو خایسک که خایه شکند.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 155 ).
مگر قومی که از اهل و خویش او که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 190 ).
در حرب این زمانه دیوانه
از صبر ساز تیغ و ز دین مغفر .
نیست مگر خواب و خورِ ایدری.
همه با جوشن سیمین و مغفر .
که یزدان داده باشد مغفر از فر.
از مشتریش طاس است از آفتاب مغفر.
باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش.
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم.
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانْش بایستی نه مغفر.
دقیقی (از گنج بازیافته ص 72).
مر این رزمگه بزمگاه من است
گرانمایه مغفر کلاه من است .
فردوسی .
چو بشکست نیزه برآشفت شاه
بزد گرز بر مغفر کینه خواه .
فردوسی .
ز خفتان شایسته بد بسترش
به بالین نهاد آن کیی مغفرش .
فردوسی .
از آن مرز کس را به مردم نداشت
ز ناهید مغفر همی برفراشت .
فردوسی .
روز نبرد تو نکند دشمن تو را
با ناوک تو مغفر پولاد مغفری .
فرخی .
فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازیی مغفری .
منوچهری .
گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند
در سرش مغز، چو خایسک که خایه شکند.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 155).
مگر قومی که از اهل و خویش او که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 190).
در حرب این زمانه ٔ دیوانه
از صبر ساز تیغ و ز دین مغفر .
ناصرخسرو.
فایده زین جوشن و مغفر ترا
نیست مگر خواب و خورِ ایدری .
ناصرخسرو.
سوارانی سراندازان و تازان
همه با جوشن سیمین و مغفر .
ناصرخسرو.
چه بایدمغفر از آهن مر آن را
که یزدان داده باشد مغفر از فر.
ازرقی .
بر پرچم علامت بر ناوک غلامان
از مشتریش طاس است از آفتاب مغفر.
خاقانی .
عید عدو به مرگ بدل شد که بازدید
باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش .
خاقانی .
زآن مقنعه کآن شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم .
خاقانی .
بخت کم کردند چون یاری ز کافر ساختند
روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند.
خاقانی .
همان دم که دیدیم گرد سپاه
زره جامه کردیم و مغفر کلاه .
(بوستان ).
|| زره خود که زیر کلاه پوشند. مغفرة. ج ، مغافر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زرهی به اندازه ٔ سرکه زیر قلنسوه پوشند و گویند کرانه های آویزان خود باشد و گویند حلقه هایی است که در پایین خود قرار دهند، چنانکه تمام گردن را بگیرد و آن را محافظت کند. (از اقرب الموارد) :
بدین تیغ هندی ببرم سرت
بگرید به تو جوشن و مغفرت .
فردوسی .
کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گور پیراهنش .
فردوسی .
پر از زخم شمشیر گشته تنش
بریده بر و مغفر و جوشنش .
فردوسی .
بجای قبای درع بستی و جوشن
بجای کله خود جستی و مغفر.
فرخی .
همه به خود و مغفر و زره و جوشن بیاراستند. (تاریخ سیستان ).
آن یکی وهمی چو بادی می پرد
وآن یکی چون تیغ مغفر می درد.
مولوی .
شنیده ای تو بسی قصه ٔسلحشوران
به حرب دیده دلیران نه جبه و مغفر .
نظام قاری (دیوان البسه ص 16).
|| زره پاره ای که مرد با سلاح بر روی درافکند در جنگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) :
چو تنها بدیدش زن چاره جو
از آن مغفر تیره بگشاد رو.
فردوسی .
|| مِغفار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). و رجوع به مغفار شود.
مغفر. [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) بز کوهی با بچه .(مهذب الاسماء). بز کوهی ماده با بچه . مغفرة. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مُغفِرَة شود.
مغفر. [ م ُ ف ُ ] (ع اِ) مِغفار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اقرب الموارد). و رجوع به مغفار شود.
- امثال :
هذا الجنی لا ان یکدالمغفر ؛ یعنی گوارا باد بر تو آنچه به دست آورده ای و آن مغفر نیست . و این مثل را در تفضیل چیزی زنند و برای کسی گفته می شود که خیر بسیاری به اورسیده باشد. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).