مترادف اسودن : ( آسودن ) آسایش کردن، استراحت کردن، آرمیدن، خفتن، خوابیدن، آرام شدن، تسکین یافتن
اسودن
مترادف اسودن : ( آسودن ) آسایش کردن، استراحت کردن، آرمیدن، خفتن، خوابیدن، آرام شدن، تسکین یافتن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
استراحة , عشعش
مترادف و متضاد
تکیه دادن، کردن، راحت کردن، استراحت کردن، اسودن، ارمیدن، متکی بودن به
لانه کردن، اشیان گرفتن، در اغوش کسی خوابیدن، اسودن
استراحت کردن، اسودن، سگک یا چفت و بست را باز کردن
فرهنگ فارسی
( آسودن ) ( مصدر ) ( آسود آساید خواهد آسود بیاسا( ی ) آساینده آسوده ). ۱ - آرمیدن راحت کردن استراحت یافتن . ۲ - آرام گرفتن سکون یافتن . ۳ - خوابیدن خفتن . ۴ - درنگ کردن توقف کردن . ۵- بعطالت یا عشرت گذرانیدن . ۶- محظوظ شدن بهره بردن . یا آسودن از... ۱ - فارغ ماندن از معطل ماندن از . ۲ - ترک گفتن آن دست کشیدن از آن . ۳ - ماندگی گرفتن رفع خستگی کردن . ۴ - بی رنج گشتن از بی تعب گشتن از . یا آسودن با ... همخوابه شدن با آرمیدن با. یا آسودن دل . خوش بودن مسرور بودن . یا آسودن دل به ... ۱ - انس گرفتن با... عشرت کردن با...
آرمیدن
آرمیدن
فرهنگ معین
( آسودن ) (دَ ) (مص ل . ) ۱ - آرمیدن ، استراحت یافتن . ۲ - سکون یافتن ، آرام گرفتن . ۳ - خوابیدن ، خفتن . ۴ - توقف کردن ، درنگ کردن .
لغت نامه دهخدا
( آسودن ) آسودن. [ دَ ] ( مص ) آرمیدن. مستریح شدن. راحت. استراحت یافتن. استجمام. استرواح. اَون :
نخفت و نیاسود تا بامداد
از اندیشه بر دل نیامدْش یاد.
وزآن پس برآسود بر جای خواب.
هرگز گمان مبر که بیاسائی.
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کردخواهم بسیچ.
ترا چاره در جنگ جستن درنگ.
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید.
نعوذ باﷲ اگر خلق غیب دان بودی
کسی بحال خود از دست کس نیاسودی.
بگفت و بخفت و برآسود دیر
گو نامبردار گرد دلیر.
برآسود و چندی درنگ آمدش.
تو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟
|| درنگ کردن. توقف :
جان بکف درنه و دلیرآسا
قصد این راه کن در او ماسا.
بهار و تموز و زمستان و تیر
نیاسود هرگزیل شیرگیر.
بدان تا بیاسود شاه و سپاه.
بیاسود یکچند خود با سپاه.
همی راند اندر میان سپاه.
به نزدیک خاقان خرامید تفت.
بیارم از ایرانیان کینه خواه.
نخفت و نیاسود تا بامداد
از اندیشه بر دل نیامدْش یاد.
فردوسی.
بخواب و به آسایش آمد شتاب وزآن پس برآسود بر جای خواب.
فردوسی.
زیر کبود چرخ بی آسایش هرگز گمان مبر که بیاسائی.
ناصرخسرو.
|| آرام گرفتن. سکون : برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کردخواهم بسیچ.
فردوسی.
نیاساید وبرنگردد ز جنگ ترا چاره در جنگ جستن درنگ.
فردوسی.
دلم ز انده بی حد همی نیاسایدتنم ز رنج فراوان همی بفرساید.
مسعودسعد.
|| پرداختن : نعوذ باﷲ اگر خلق غیب دان بودی
کسی بحال خود از دست کس نیاسودی.
سعدی ( گلستان ).
|| خوابیدن. خفتن. آرمیدن : بگفت و بخفت و برآسود دیر
گو نامبردار گرد دلیر.
فردوسی.
چو آباد جائی بچنگ آمدش برآسود و چندی درنگ آمدش.
فردوسی.
برادر و پدر و مادرت همه رفتندتو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟
ناصرخسرو.
حامد از آن آب بخورد وبیاسود. ( مجمل التواریخ ).|| درنگ کردن. توقف :
جان بکف درنه و دلیرآسا
قصد این راه کن در او ماسا.
سنائی.
|| ماندگی گرفتن. رنج راه و کار و سخن و فکر و هر امر دیگر رفع کردن. جمام. بی کار و عملی متعب زمان گذرانیدن : بهار و تموز و زمستان و تیر
نیاسود هرگزیل شیرگیر.
فردوسی.
بمصر اندرون بود یک سال شاه بدان تا بیاسود شاه و سپاه.
فردوسی.
کئی وار بنشست بر تختگاه بیاسود یکچند خود با سپاه.
فردوسی.
بیاساید امروز و فردا بگاه همی راند اندر میان سپاه.
فردوسی.
ببود و برآسود و زآنجابرفت به نزدیک خاقان خرامید تفت.
فردوسی.
تو فردا برآسای تا من سپاه بیارم از ایرانیان کینه خواه.
فردوسی.
چون بیاسود مأمون خلیفه در شب بدیدار وی آمد. ( تاریخ بیهقی ). سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد. ( تاریخ بیهقی ). رفتن گرفت [ امیر محمدبن محمود غزنوی ] سخت بجهد، و چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. ( تاریخ بیهقی ). فرمود قاصدان را فرود آوردند و صلتها فرمود، تا بیاسودند. ( تاریخ بیهقی ).فرهنگ عمید
( آسودن ) ۱. آسایش یافتن، آرام گرفتن، آرمیدن: چه جوییم از این گنبد تیزگرد / که هرگز نیاساید از کار کرد (فردوسی: ۷/۶۲۸ )، چه گنج ها که نهادند و دیگری برداشت / چه رنج ها که کشیدند و دیگری آسود (سعدی۲: ۶۹۶ ).
۲. دست از کار کشیدن، استراحت، از کار و حرکت بازایستادن، آسوده شدن، در رفاه زندگی کردن.
۲. دست از کار کشیدن، استراحت، از کار و حرکت بازایستادن، آسوده شدن، در رفاه زندگی کردن.
پیشنهاد کاربران
آرام گرفتن ( ب )
فعل آسایش
فعل آسایش
استراحت کردن ، آرام گرفتن
کلمات دیگر: