کلمه جو
صفحه اصلی

اشنایی


مترادف اشنایی : ( آشنایی ) دوستی، موانست، مودت، خویشاوندی، قرابت، آگاهی، شناخت، شناسایی، معارفه

متضاد اشنایی : ( آشنایی ) بیگانگی، غربت

فارسی به انگلیسی

acquaintance, familiarization, orientation

فارسی به عربی

الفة , صداقة , معرفة

مترادف و متضاد

acquaintance (اسم)
اشنایی، اگاهی، اشنا

familiarity (اسم)
اشنایی، خودمانی، انس

orientation (اسم)
اشنایی، راهنمایی، جهت، گرایش، اشناسازی، جهت یابی، توجه بسوی خاور

friendship (اسم)
اشنایی، محبت، مودت، رفاقت، خصوصیات، دوستی، تولی، مراوده

فرهنگ فارسی

( آشنایی ) ۱ - شناسایی معرفت انس مقابل بیگانگی غربت . ۲ - خویشاوندی قربت . ۳ - آگاهی از امری اطلاع از علمی زبانی و مانند آن .
تعارف معارفه

فرهنگ معین

( آشنایی ) ( ~. )(حامص . )۱ - شناسایی ،شناخت . ۲ - خویشاوندی ، دوستی . ۳ - آگاهی از امری .

لغت نامه دهخدا

اشنائی. [ اُ ] ( ص نسبی ) منسوب است به اشنه در آذربایجان. ( از مرآت البلدان ج 1 ص 44 ). و این نسبت برخلاف قیاس است. ( معجم البلدان ).

( آشنایی ) آشنایی. [ ش ْ / ش ِ ] ( حامص ) آشنائی. تعارف. معارفه. معرفت. عرفان. شناخت. شناسائی. قرب. نزدیکی. الفت. انس. استیناس. مقابل بیگانگی :
از ایران و توران جدایی نبود
که با جنگ و کین آشنایی نبود.
فردوسی.
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم.
فردوسی.
بدان راستی دل گوایی دهد
مرا با پسر آشنایی دهد.
فردوسی.
به آغاز آن آشنایی نخست
همی از رد و موبدان رای جست.
فردوسی.
چنین گفت بهرام شیرین سخُن
که با مردگان آشنائی مکن.
فردوسی.
بهستی یزدان گوایی دهیم
روان را بدین آشنایی دهیم.
فردوسی.
با علم اگر آشنا شوی تو
با زهد بیابی آشنایی.
ناصرخسرو.
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا
با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم ؟
سنائی.
غرقه دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنایی ما برونْت آورد از او بی آشنا.
سنائی.
من آن روز از خویش بیگانه گشتم
که افتاد با تو مرا آشنایی.
کمال اسماعیل.
در مقامی که آشنایی نیست
بهتر از عقل روشنایی نیست.
اوحدی.
دلت را با غم عشقش به معنی آشنای ده
که تن را آشنا کردن نمی شاید در این دریا.
سلمان ساوجی.
یار بگزید بیوفایی را
رفت و بُبْرید آشنایی را.
کمال خجند.
دلت را با غم عشقش به معنی آشنایی ده
که تن را آشنا کردن نمی شاید در این دریا.
سلمان ساوجی.
فغان که نیست بجز عیب یکدگر جستن
نصیب مردم عالم ز آشنایی هم.
صائب.
زآن سیه دل کز حقوق آشنایی غافل است
بهتر است آن سگ که پای آشنا نگرفته است.
صائب.
- آشنایی دادن ؛ خود را شناسانیدن. خود را معرفی کردن : الاستعراف ؛ آشنائی فادادن. ( مجمل اللغه ).
یکی سوی روح الامین بنگرید [ یوسف ]
ندانست کو از کجاشد پدید
همی چهر وی را شگفتی نمود
ندانست وی را که نادیده بود
بپرسید و گفت ای همایون بچهر
چه خلقی که دارد دلم بر تو مهر
ورا جبرئیل آشنایی بداد
به پیغام یزدان زبان برگشاد.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
- امثال :

فرهنگ عمید

( آشنایی ) ۱. آشنا بودن.
۲. آشنا شدن.
۳. دوستی: سلامی چو بوی خوش آشنایی / برآن مردم دیدۀ روشنایی (حافظ: ۹۸۲ ).

دانشنامه عمومی

آشنایی (ابهام زدایی). آشنایی ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
آشنایی (تفت)
آشنایی (فیلم)

پیشنهاد کاربران

با کسر الف - آتش

معارفه

Be familiar


کلمات دیگر: