کلمه جو
صفحه اصلی

عوق

عربی به فارسی

کسيرا معيوب کردن , معيوب شدن , اختلا ل يا از کارافتادگي عضوي , صدمه , جرج , ضرب و جرح , نقص عضو , چلا ق کردن


فرهنگ فارسی

جمع عائق باز دارنده مردم را از حاجت خود و یا جبان و ترسو و بد دل هر که بهر کار آهنگ نماید بکند او را

لغت نامه دهخدا

عوق . (اِخ ) نام موضعی است . (منتهی الارب ). جایگاهی است در بصره ، که بنام قبیله ای که در آنجاست خوانده شده است . || حیی است در یمن . || جایگاهی است در حجاز. (از معجم البلدان ).


عوق . (ع اِ) مانع خیر و بازدارنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). عَوق . (از اقرب الموارد). رجوع به عوق شود.


عوق . [ ع َ ] (اِخ ) موضعی است در حجاز، و برخی آن را به ضم «ع » خوانده اند، وبعضی دیگر ضم آن را غلط دانند. و عُوَق بر وزن «صُرَد» نیز خوانده شده است . (از منتهی الارب ). زمینی است در دیار غطفان بین نجد و خیبر. (از معجم البلدان ).


عوق . (اِخ ) نام پدر عوج است ، و آنانکه آن را «عنق » گویند خطاست . (از منتهی الارب ). و رجوع به آنندراج و ناظم الاطباء و اقرب الموارد شود.


عوق. [ ع َ ] ( ع مص ) بند کردن و بازداشتن و برگردانیدن و بر تأخیر و درنگ داشتن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). حبس کردن و بازداشتن و منع کردن وبند نمودن. ( ناظم الاطباء ). منع کردن و منصرف کردن وبه تأخیر واداشتن کسی در امری. ( از اقرب الموارد ). || ماعاقت المراءة عند زوجها و لالاقت ؛ نچسبید آن زن به دل شوهر خود. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و اصل آن چنین بوده است : ماعاقت زوجها عن النظر و المحبة اًلی الغیر و لالاقت عنده ؛ آن زن منع نکرد شوی خود را از نگریستن و محبت ورزیدن بدیگران ، و نچسبید به وی. ( از اقرب الموارد ).

عوق. [ ع َ ] ( ع ص ) مرد بی خیر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). مردی که در او خیری نباشد. ( از اقرب الموارد ). || آنکه از خیر بازدارد مردم را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). بازدارنده از خیر. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) خم وادی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). پیچ و خم دره و وادی. ( از اقرب الموارد ). || زمانه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). زمانه و دهر. ( ناظم الاطباء ): لایکون ذلک آخر عوق ؛ آن آخر زمانه نباشد. || عائق و مانع: عاقنی عوق ؛ بازداشت مرا عائق و مانعی. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). ج ، أعواق. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

عوق. [ ع َ ] ( اِخ ) موضعی است در حجاز، و برخی آن را به ضم «ع » خوانده اند، وبعضی دیگر ضم آن را غلط دانند. و عُوَق بر وزن «صُرَد» نیز خوانده شده است. ( از منتهی الارب ). زمینی است در دیار غطفان بین نجد و خیبر. ( از معجم البلدان ).

عوق. [ ع َ وَ ] ( ع اِمص ) گرسنگی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). جوع. ( از اقرب الموارد ).

عوق. [ ع َ وَ ] ( اِخ ) بطنی است از عبدقیس. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). از آن بطن است منذربن مالک و محمدبن سنان عوفی. ( از منتهی الارب ).

عوق. [ ع َ وِ ] ( ع ص ) بازدارنده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بازدارنده از خیر و ممانعت کننده. ( ناظم الاطباء ). || مرد درنگ کننده. ( از اقرب الموارد ). عِوَق. ( اقرب الموارد ). || رجل عوق لَوِق ؛ مرد گول شرمگین. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مرد گول و احمق و شرمگین. ( ناظم الاطباء ). || مرد گرسنه. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ).

عوق . [ ع َ ] (ع مص ) بند کردن و بازداشتن و برگردانیدن و بر تأخیر و درنگ داشتن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). حبس کردن و بازداشتن و منع کردن وبند نمودن . (ناظم الاطباء). منع کردن و منصرف کردن وبه تأخیر واداشتن کسی در امری . (از اقرب الموارد). || ماعاقت المراءة عند زوجها و لالاقت ؛ نچسبید آن زن به دل شوهر خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و اصل آن چنین بوده است : ماعاقت زوجها عن النظر و المحبة اًلی الغیر و لالاقت عنده ؛ آن زن منع نکرد شوی خود را از نگریستن و محبت ورزیدن بدیگران ، و نچسبید به وی . (از اقرب الموارد).


عوق . [ ع َ ] (ع ص ) مرد بی خیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). مردی که در او خیری نباشد. (از اقرب الموارد). || آنکه از خیر بازدارد مردم را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بازدارنده ٔ از خیر. (ناظم الاطباء). || (اِ) خم وادی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پیچ و خم دره و وادی . (از اقرب الموارد). || زمانه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). زمانه و دهر. (ناظم الاطباء): لایکون ذلک آخر عوق ؛ آن آخر زمانه نباشد. || عائق و مانع: عاقنی عوق ؛ بازداشت مرا عائق و مانعی . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). ج ، أعواق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


عوق . [ ع َ وَ ] (اِخ ) بطنی است از عبدقیس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). از آن بطن است منذربن مالک و محمدبن سنان عوفی . (از منتهی الارب ).


عوق . [ ع َ وَ ] (ع اِمص ) گرسنگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جوع . (از اقرب الموارد).


عوق . [ ع َ وِ ] (ع ص ) بازدارنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بازدارنده از خیر و ممانعت کننده . (ناظم الاطباء). || مرد درنگ کننده . (از اقرب الموارد). عِوَق . (اقرب الموارد). || رجل عوق لَوِق ؛ مرد گول شرمگین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد گول و احمق و شرمگین . (ناظم الاطباء). || مرد گرسنه . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


عوق . [ ع ِ وَ ] (ع ص ) مرد بازدارنده از نیکی و حاجت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || درنگی کننده و بر درنگ دارنده .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عَوِق . (اقرب الموارد). رجوع به عَوِق شود.


عوق . [ ع ُ وَ ] (اِخ ) موضعی است در حجاز، که آن را عَوق نیز خوانند. (منتهی الارب ). رجوع به عَوق شود.


عوق . [ ع ُ وَ ] (ع ص ) مرد بازدارنده از نیکی و حاجت ، و درنگی کننده و بر درنگ دارنده و مانع و بازدارنده از هر چیزی . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). عائق . (اقرب الموارد). || بددل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد بددل و ترسو. (ناظم الاطباء). جبان . (اقرب الموارد). || آنکه پیوسته امور، او را از نیاز او بازدارد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه پیوسته کارها او را از نیاز و حاجت خود بازدارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || هرکه بهر کار آهنگ نماید، بکند او را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). آنکه هر کاری را قصد کند، انجام دهد. (از اقرب الموارد). || رجل عوق ؛ مرد درنگ کننده در مورد یارانش ، زیرا امور او را از حاجتش بازمیدارد. (از اقرب الموارد).


عوق . [ ع ُوْ وَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عائق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عائق شود. || بازدارنده مردم رااز حاجت خود، و یا جبان و ترسو و بددل . (از اقرب الموارد). و رجوع به منتهی الارب و ناظم الاطباء شود. || آنکه پیوسته امور او را از نیاز بازدارد.(منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || هرکه بهر کار آهنگ نماید، بکند او را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)
بازداشتن. منصرف کردن. «عاقَهُ عَن کَذا عَوْقاً:حَبَسَهُ وَ صَرَفَهُ...» همچنین است تعویق و شاید مراد از تفعیل مبالغه باشد. . خدا داناست به آنان که از شما مردم را منصرف می‏کنند و از جهاد باز می‏دارند و به آنان که به برادران خود می‏گویند بیائید به طرف ما و به جهاد نروید. در مجمع و مفردات عوق را بازداشتن از خیر گفته نه مطلق بازداشتن. استعمال قرآن مؤیّد آن است این لفظ تنها یکبار در کلام‏اللَّه آمده است.


کلمات دیگر: