دامن کشیدن
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - اعراض کردن اجتناب نمودن از چیزی . ۲ - ترک صحبت نمودن .
لغت نامه دهخدا
دامن کشیدن. [ م َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) ذیل جامه بر زمین فروهلیده رفتن. || رفتن بناز و تکبر. خرامیدن بفخر و ناز و تبختر :
همتم دامنی کشد ز شرف
هر کجا چرخ را گریبانیست.
- دامن کسی یا چیزی کشیدن ؛ در اوآویختن بخواهش. دست در او زدن بخواهانی :
نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد.
- دامن کشیدن از ؛ دوری جستن از. اعراض کردن از. ترک گفتن. خویشتن را دورداشتن از. ( بهار عجم ) :
بر آن گروه بخندد خرد که بر بدنی
که روح دامن ازو درکشیده می گریند.
دامن ز جهان کشیده بودی.
بحالت بهترک زین باز دیدن.
دامنکشان سندس خضرند وعبقری.
ای تازه گل که دامن ازین خار می کشی.
که سر زد از گریبان من و دامن کشید از من.
می کشد خار درین بادیه دامن از من.
- دامن کشیدن بر... ؛ گذشتن. ترک کردن :
تو آگهی که مرا اینقدر قناعت هست
که بر متاع غرور جهان کشم دامن.
در جهان کش بسروری دامن
برفلک نه بافتخار قدم.
چون بود اکراه با چندین خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی.
همتم دامنی کشد ز شرف
هر کجا چرخ را گریبانیست.
مسعودسعد.
|| فراهم گرفتن دامن. برچیدن دامن || فروتنی کردن. تواضع نمودن. || کنایه از اجتناب نمودن و اعراض کردن بود از چیزی. ( انجمن آرا ) ( لغت محلی شوشتر ). رو گرداندن.- دامن کسی یا چیزی کشیدن ؛ در اوآویختن بخواهش. دست در او زدن بخواهانی :
نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد.
سعدی.
- || متوجه ساختن کسی را به مطلبی یا امری آنگاه که سخن نتوان گفتن یا نشاید گفتن. نمودن علامتی متوجه کردن صاحب دامن را بسوی خود یا بدرک مطلبی و موضوعی یا تحریک و تشویق کردن وی بگفتن چیزی و یا کردن کاری و یا بباز داشتن از ارتکاب عملی و یا گفتن سخنی.- دامن کشیدن از ؛ دوری جستن از. اعراض کردن از. ترک گفتن. خویشتن را دورداشتن از. ( بهار عجم ) :
بر آن گروه بخندد خرد که بر بدنی
که روح دامن ازو درکشیده می گریند.
عقیقی سمرقندی.
خاقانی اگر نه اهل جستی دامن ز جهان کشیده بودی.
خاقانی.
نباید از منت دامن کشیدن بحالت بهترک زین باز دیدن.
نظامی.
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت دامنکشان سندس خضرند وعبقری.
سعدی.
بازآ که چشم بد ز رخت دفع می کندای تازه گل که دامن ازین خار می کشی.
حافظ.
بوحدت داغ دارد از دوئیها الفت یارم که سر زد از گریبان من و دامن کشید از من.
رایج.
نی همین می رمد آن نوگل خندان از من می کشد خار درین بادیه دامن از من.
کلیم.
نیز رجوع به مجموعه مترادفات ص 44 شود.- دامن کشیدن بر... ؛ گذشتن. ترک کردن :
تو آگهی که مرا اینقدر قناعت هست
که بر متاع غرور جهان کشم دامن.
عبدالواسع جبلی.
- دامن کشیدن به... ؛ رفتن به.... خرامیدن به : در جهان کش بسروری دامن
برفلک نه بافتخار قدم.
مسعودسعد.
- دامن کشیدن در... ؛ براه آن رفتن. ملازم آن شدن : چون بود اکراه با چندین خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی.
مولوی.
پیشنهاد کاربران
نخواستن چیزی
دوری جستن
مثلا دامن کشیدن از تعلقات مادی
دوری جستن
مثلا دامن کشیدن از تعلقات مادی
کلمات دیگر: