کلمه جو
صفحه اصلی

بجان رسیدن

لغت نامه دهخدا

بجان رسیدن. [ ب ِ رَ / رِ دَ ] ( مص مرکب ) واصل شدن به جان. || عاجز شدن. بیچاره شدن :
چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بدرسید بجان.
فرخی.
از حوادث بجان رسید عماد
الغیاث از سپهر حادثه زای.
عماد.
- کار بجان رسیدن ؛ کارد به استخوان رسیدن. مضطر شدن. عاجز شدن. ناچار به انجام کاری شدن. و رجوع به امثال وحکم دهخدا ص 1172 شود :
تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان.
فرخی.

پیشنهاد کاربران

به جان رسیدن : مردن ، ار به جان نرسد ، اگر نمیرد ، اگر نمرده باشد .
گفت کاوردم ار به جان نرسد
چشم دارم که این زمان برسد
معنی بیت : گفت که آوردم ، اگر نمرده باشد . امیدوارم که اکنون به خانه رسیده باشد.
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 568 )


کلمات دیگر: