دفع کردن
فارسی به انگلیسی
to repel, to parry, to ward off, to pass off, to fight, to discharge
emit, evacuate, parry, repel, repulse, turn, ward
فارسی به عربی
اقذف , بدد , تعرق , تغوط , تفاد , ورق القصدیر
مترادف و متضاد
دفع کردن
زیاد کردن، ترقی دادن، بالا بردن، بیدار کردن، دفع کردن، تولید کردن، بوجود اوردن، پروردن، بار اوردن، برداشتن، بلند کردن، بالا کشیدن، بر پا کردن، بر افراشتن، پروراندن، رفیع کردن
برطرف کردن، دفع کردن، طلسم را باطل کردن
دفاع کردن، دفع کردن، از خود دور کردن
بیگانه کردن، منحرف کردن، گردانیدن، گذراندن، دفع کردن، بیزار کردن، بر گرداندن
خنثی کردن، دفع کردن، بی اثر کردن، فلز را ورقه کردن
فرو نشاندن، دفع کردن، خاموش کردن، اطفا
دفع کردن، دور کردن یا دفاع کردن
دفع کردن، اخراج کردن، تطهیر کردن
دفع کردن
دفع کردن، بیزار کردن، رد کردن، جلوگیری کردن از، نپذیرفتن، عقب نشاندن
دفع کردن، راندن
دفع کردن، پس زدن، بیرون انداختن، معزول کردن، بیرون راندن
دفع کردن، خیس عرق شدن، عرق ریختن، عرق کردن
دفع کردن، بیرون انداختن، پس دادن
تبعید کردن، دفع کردن، بیرون انداختن، بیرون آمدن، از قالب دراوردن
دفع کردن، اخراج کردن، تطهیر کردن
دفع کردن، محشور نبودن، بدفع الوقت گذراندن، گریز کردن
دفع کردن، به زور پیش بردن، فرو کردن
دفع کردن، منع کردن
فرهنگ فارسی
۱ - ( مصدر ) راندن پس زدن : [[ دشمن را دفع کرد ]] . ۲ - دور کردن . ۳ - مخالفت کردن منع کردن ( دفع ) . ۴ - بیرون کردن ( فضولات ) : [[ هر چه خورده بود دفع کرد ]] ۵ - ( صفت ) موجب دفع برطرف کننده : [[ ای باد از آن باده نسیمی بمن آور کان بوی شفا بخش بود دفع خمارم ]] ( حافظ ) .
عمل خروج مواد زائد دگرگشتی از یاخته یا موجودات زنده
لغت نامه دهخدا
دفع کردن. [ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) راندن. ( ناظم الاطباء ). پس زدن. ( فرهنگ فارسی معین ). دور کردن. از میان برداشتن. از خود راندن. فاتولیدن. ( مجمل اللغة ). تشذیب. توطیش. جحاش. ذَب . کَدْع. مجاحشة. میط. نهز. ( منتهی الارب ) : چون بازگشت معلوم کردند که خزر مستولی شده اند وهیچکس دفع ایشان نمی تواند کردن. ( فارسنامه ابن البلخی ص 94 ). پس قاضی عبداﷲ... می خواست که حیلتی سازد تا دفع آن ملعون کند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 119 ).
یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد بغم
یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان.
هین بیا و دفع این بی باک کن.
حاذقی باید که بر مرکز تند.
کس این خطا نپسندد که دفع دشمن خود
توانی و نکنی یا کنی و نتوانی.
به مردی کجا دفع دشمن کنم.
تا دل خلق نیک بخْراشد.
آدمی خوی شود ور نه همان جانور است.
از مستمند محنت و بر ناتوان سقم.
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.
به صندل دگران دفع دردسر نکنی.
- دفع بلا کردن ؛ بگردانیدن بلا. از میان بردن بلا :
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند.
مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار.
چگونه کند آن توقع مدار.
یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد بغم
یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان.
خاقانی.
گر وظیفه بایدت ره پاک کن هین بیا و دفع این بی باک کن.
مولوی.
آن لگد کی دفعخار او کندحاذقی باید که بر مرکز تند.
مولوی.
مسکین برهنه به سرما همی رفت و سگان ده در قفای وی افتاده ، خواست تا سنگی بردارد و سگ را دفع کند. ( گلستان ).کس این خطا نپسندد که دفع دشمن خود
توانی و نکنی یا کنی و نتوانی.
سعدی.
اگر چون زنان جامه بر تن کنم به مردی کجا دفع دشمن کنم.
سعدی.
نکنی دفع ظالم از مظلوم تا دل خلق نیک بخْراشد.
سعدی.
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس آدمی خوی شود ور نه همان جانور است.
سعدی.
فرّ تو دفع کرد و قبول تو سهل کرداز مستمند محنت و بر ناتوان سقم.
میرخسرو ( از آنندراج ).
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده ای جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.
حافظ.
غبار منت احسان گران تر از درد است به صندل دگران دفع دردسر نکنی.
صائب ( از آنندراج ).
تدافع؛ از همدیگر دفع کردن. ( از منتهی الارب ). یکدیگر را دفع کردن. ( از دهار ). کشف ؛ دفع کردن بدی و ضرر را. ( از منتهی الارب ).- دفع بلا کردن ؛ بگردانیدن بلا. از میان بردن بلا :
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند.
حافظ.
- دفعچشم بد کردن ؛ دور کردن چشم بد : مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار.
سعدی.
کنون دفع چشم بد از کشتزارچگونه کند آن توقع مدار.
سعدی.
- دفع شرارت کردن ؛ ازمیان برداشتن شرارت : تلک حیله ساخت تا حال وی به خواجه بزرگ احمد حسن ( ره ) رسانیدند و گفتنددفع شرارت قاضی تواند کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413 ).دفع کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راندن . (ناظم الاطباء). پس زدن . (فرهنگ فارسی معین ). دور کردن . از میان برداشتن . از خود راندن . فاتولیدن . (مجمل اللغة). تشذیب . توطیش . جحاش . ذَب ّ. کَدْع . مجاحشة. میط. نهز. (منتهی الارب ) : چون بازگشت معلوم کردند که خزر مستولی شده اند وهیچکس دفع ایشان نمی تواند کردن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94). پس قاضی عبداﷲ... می خواست که حیلتی سازد تا دفع آن ملعون کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 119).
یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد بغم
یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان .
گر وظیفه بایدت ره پاک کن
هین بیا و دفع این بی باک کن .
آن لگد کی دفعخار او کند
حاذقی باید که بر مرکز تند.
مسکین برهنه به سرما همی رفت و سگان ده در قفای وی افتاده ، خواست تا سنگی بردارد و سگ را دفع کند. (گلستان ).
کس این خطا نپسندد که دفع دشمن خود
توانی و نکنی یا کنی و نتوانی .
اگر چون زنان جامه بر تن کنم
به مردی کجا دفع دشمن کنم .
نکنی دفع ظالم از مظلوم
تا دل خلق نیک بخْراشد.
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانور است .
فرّ تو دفع کرد و قبول تو سهل کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سقم .
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.
غبار منت احسان گران تر از درد است
به صندل دگران دفع دردسر نکنی .
تدافع؛ از همدیگر دفع کردن . (از منتهی الارب ). یکدیگر را دفع کردن . (از دهار). کشف ؛ دفع کردن بدی و ضرر را. (از منتهی الارب ).
- دفع بلا کردن ؛ بگردانیدن بلا. از میان بردن بلا :
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند.
- دفعچشم بد کردن ؛ دور کردن چشم بد :
مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار.
کنون دفع چشم بد از کشتزار
چگونه کند آن توقع مدار.
- دفع شرارت کردن ؛ ازمیان برداشتن شرارت : تلک حیله ساخت تا حال وی به خواجه ٔ بزرگ احمد حسن (ره ) رسانیدند و گفتنددفع شرارت قاضی تواند کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
- دفع شر کردن ؛ راندن و دور کردن شر :
اول ای جان دفع شر موش کن
وآنگه اندر جمع گندم جوش کن .
- دفع عطش کردن ؛ فرونشاندن تشنگی . (از ناظم الاطباء).
- دفع غم کردن ؛ برطرف نمودن اندوه و غصه . (ناظم الاطباء) :
دفع غم دل نمیتوان کرد
الا به امید شادمانی .
- دفع فاسد به افسد کردن ؛ بد را با بدتر از میان بردن و رفع کردن : «دفع فاسد به افسد کردن عقلاً قبیح است ». (از فرهنگ عوام ). و رجوع به دفع شود.
- دفع قصد کردن ؛ از میان بردن قصد : از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن . (سندبادنامه ص 324).
- امثال :
دفع آتش کس به آتش نکند .
|| زایل کردن . (ناظم الاطباء). از بین بردن . || منع کردن و رد کردن . (ناظم الاطباء). || خارج کردن و اخراج نمودن . (ناظم الاطباء). بیرون کردن (چون فضولات ). تخلیه کردن . و رجوع به دفع شود: اًجابة؛ دفع کردن فضلات .(از منتهی الارب ). || بزور داخل کردن . (ناظم الاطباء). سپوختن کسی یا چیزی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بازداشتن . (ناظم الاطباء). || مخالفت کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد بغم
یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان .
خاقانی .
گر وظیفه بایدت ره پاک کن
هین بیا و دفع این بی باک کن .
مولوی .
آن لگد کی دفعخار او کند
حاذقی باید که بر مرکز تند.
مولوی .
مسکین برهنه به سرما همی رفت و سگان ده در قفای وی افتاده ، خواست تا سنگی بردارد و سگ را دفع کند. (گلستان ).
کس این خطا نپسندد که دفع دشمن خود
توانی و نکنی یا کنی و نتوانی .
سعدی .
اگر چون زنان جامه بر تن کنم
به مردی کجا دفع دشمن کنم .
سعدی .
نکنی دفع ظالم از مظلوم
تا دل خلق نیک بخْراشد.
سعدی .
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانور است .
سعدی .
فرّ تو دفع کرد و قبول تو سهل کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سقم .
میرخسرو (از آنندراج ).
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.
حافظ.
غبار منت احسان گران تر از درد است
به صندل دگران دفع دردسر نکنی .
صائب (از آنندراج ).
تدافع؛ از همدیگر دفع کردن . (از منتهی الارب ). یکدیگر را دفع کردن . (از دهار). کشف ؛ دفع کردن بدی و ضرر را. (از منتهی الارب ).
- دفع بلا کردن ؛ بگردانیدن بلا. از میان بردن بلا :
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند.
حافظ.
- دفعچشم بد کردن ؛ دور کردن چشم بد :
مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار.
سعدی .
کنون دفع چشم بد از کشتزار
چگونه کند آن توقع مدار.
سعدی .
- دفع شرارت کردن ؛ ازمیان برداشتن شرارت : تلک حیله ساخت تا حال وی به خواجه ٔ بزرگ احمد حسن (ره ) رسانیدند و گفتنددفع شرارت قاضی تواند کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
- دفع شر کردن ؛ راندن و دور کردن شر :
اول ای جان دفع شر موش کن
وآنگه اندر جمع گندم جوش کن .
مولوی .
- دفع عطش کردن ؛ فرونشاندن تشنگی . (از ناظم الاطباء).
- دفع غم کردن ؛ برطرف نمودن اندوه و غصه . (ناظم الاطباء) :
دفع غم دل نمیتوان کرد
الا به امید شادمانی .
سعدی .
- دفع فاسد به افسد کردن ؛ بد را با بدتر از میان بردن و رفع کردن : «دفع فاسد به افسد کردن عقلاً قبیح است ». (از فرهنگ عوام ). و رجوع به دفع شود.
- دفع قصد کردن ؛ از میان بردن قصد : از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن . (سندبادنامه ص 324).
- امثال :
دفع آتش کس به آتش نکند .
واعظقزوینی .
|| زایل کردن . (ناظم الاطباء). از بین بردن . || منع کردن و رد کردن . (ناظم الاطباء). || خارج کردن و اخراج نمودن . (ناظم الاطباء). بیرون کردن (چون فضولات ). تخلیه کردن . و رجوع به دفع شود: اًجابة؛ دفع کردن فضلات .(از منتهی الارب ). || بزور داخل کردن . (ناظم الاطباء). سپوختن کسی یا چیزی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بازداشتن . (ناظم الاطباء). || مخالفت کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
فرهنگستان زبان و ادب
{excrete} [زیست شناسی] عمل خروج مواد زائد دگرگشتی از یاخته یا موجودات زنده
پیشنهاد کاربران
Fend off
Fend off / the deadly virus danger/attack/criticism/threat
Fend off / the deadly virus danger/attack/criticism/threat
ذب
دور کردن
عقب راندن
بیرون راندن
دور کردن یا راندن
کلمات دیگر: