کلمه جو
صفحه اصلی

دنیدن

فرهنگ فارسی

خرامیدن بانشاطوشادمانی راه رفتن باشوروشعف
( مصدر ) دویدن بنشاط و خوشحالی .

فرهنگ معین

(دَ دَ ) (مص ل . ) خرامیدن ، بانشاط راه رفتن .

لغت نامه دهخدا

دنیدن. [ دَ دَ ] ( مص ) زمزمه کردن مغان در وقت نان خوردن ایشان. ( انجمن آرا ). رجوع به دندیدن شود. || به نشاط رفتن. ( از لغت فرس اسدی ). به معنی دویدن به نشاط و خوشحالی است. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) ( از برهان ) ( از ناظم الاطباء ). خرامیدن. چمیدن. نازان و نشاطکنان رفتن. گوردنی. گوری. بطر. ( یادداشت مؤلف ) :
بارولایت بنه از گاه خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن.
کسایی.
بر گل همی نشینی و بر گل همی خوری
بر خم همی خرامی و بر دن همی دنی.
منوچهری.
همه ساله دل دلبر همی بر
همه ماهه به گرد دن همی دن.
منوچهری.
دام به راهت بر است شو تو چو آهو
زین سوی و زآن سو گیا همی خور و می دن.
ناصرخسرو.
ای شده مشغول به ناکردنی
گرد جهان بیهده تا کی دنی.
ناصرخسرو.
ای دنیده همچو خون کرده رخان از خون دن
خون دن خونت بخواهد خورد گرد دن مدن.
؟ ( از انجمن آرا ).
|| از خشم و قهر جوشیدن. ( برهان ). از جای درآمدن و از خشم و قهر جوشیدن. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

خرامیدن، با نشاط وشادمانی راه رفتن، با شوروشعف حرکت کردن: همه ساله به دلبر دل همی ده / همه ماهه به گرد دن همی«دن» (منوچهری: ۸۸ ).

دانشنامه عمومی

مختصات: ۴۵°۵۲′۰″ جنوبی ۱۷۰°۳۰′۰″ شرقی / ۴۵٫۸۶۶۶۷°جنوبی ۱۷۰٫۵۰۰۰۰°شرقی / -45.86667; 170.50000
دنیدن (به انگلیسی: Dunedin) دومین شهر بزرگ جزیره جنوبی در نیوزیلند بعد از کرایست چرچ و مرکز استان اتاگو.دانشگاه اتاگو در این شهر قرار دارد.
شهر دنیدن

پیشنهاد کاربران

دن بچم نشاط است هر نشاطی - ستاک دنیدن است و دنان انست که نشاط کند برای همین رودکی و منوچهری انرا بچم جنگ اورده اند و داد و فریاد و به نشاط رفتن را نیز دنیدن گویند و در شوشتری دنیدن گویند

روز جستن تازیان همچون نوند
روز دن چون شصت ساله سودمند.
رودکی
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جِدّ و روز هزل و روز کلک و روز دن.
منوچهری


یوزجست و رنگ خیز وگرگ پوی و غرم تک
ببرجه ، آهودو و روباه حیله ، گوردن.
منوچهری

بارولایت بنه از گاه خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن.
کسایی.
بر گل همی نشینی و بر گل همی خوری
بر خم همی خرامی و بر دن همی دنی.
منوچهری.
همه ساله دل دلبر همی بر
همه ماهه به گرد دن همی دن.
منوچهری.
دام به راهت بر است شو تو چو آهو
زین سوی و زآن سو گیا همی خور و می دن.
ناصرخسرو.
ای شده مشغول به ناکردنی
گرد جهان بیهده تا کی دنی.
ناصرخسرو.
ای دنیده همچو خون کرده رخان از خون دن
خون دن خونت بخواهد خورد گرد دن مدن



طوطی میان باغ دنان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و پرّش چو برگ نی.
منوچهری.
اگرچه خر به نیسان شاد و فیران و دنان باشد
زبهر خر نمی گردد به نیسان دشت چون بستان.
ناصرخسرو.
ای همه ساله دنان به گرد دنان در
من نه به گرد دنانم و نه دنانم.
ناصرخسرو.

چو در سبزه دید اسب را دشتبان
گشاده زبان شد دمان و دنان.
فردوسی.
پس اندر سپاه منوچهرشاه
دمان و دنان برگرفتند راه.
فردوسی.
بیفتاد و برگشت از او بادپای
همی شد دمان و دنان باز جای.
فردوسی.




کلمات دیگر: