کلمه جو
صفحه اصلی

خونابه

فارسی به انگلیسی

plasma, serum, thin transparent blood

thin transparent blood


plasma, serum


فارسی به عربی

مثل

مترادف و متضاد

sanies (اسم)
زردآب، خونابه، چرک و خون

ichor (اسم)
خونابه، خون خدایان، اب جراحت

plasma (اسم)
خونابه، پلاسما، قسمت ابکی خون

plasm (اسم)
خونابه، پلاسما، قسمت ابکی خون

serum (اسم)
خونابه، سرم، اب خون، اب پنیر

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - خون آمیخته به آب . ۲ - اشک خونین . ۳ - مایعی که پس از انعقاد خون دروی لخت. انعقادی وجود دارد سرم .

مایعی که در هنگام باز شدنِ یخ فراورده‌های گوشتی منجمد از آنها خارج میشود


فرهنگ معین

(بِ ) (اِمر. ) ۱ - خون آمیخته به آب . ۲ - اشک خونین . ۳ - مایعی که پس از انعقاد خون روی آن می ماند.

لغت نامه دهخدا

خونابه. [ ب َ / ب ِ ] ( اِ مرکب ) آب با خون آمیخته. ( یادداشت بخط مؤلف ). || آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند. || اشک خونین. خوناب. ( ناظم الاطباء ). اشک :
چو نزدیک آنجای برزو رسید
ببارید خونابه بر شنبلید.
( ملحقات شاهنامه ).
دل عاشق بسان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه.
باباطاهر.
خونابه ز دیدگان گشادند
در پای فتاده درفتادند.
نظامی.
وین طرفه که درد چشم او را
خونابه ز چشم ما روان است.
سعدی ( صاحبیه ).
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد بخونابه منقش دارم.
حافظ.
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد.
حافظ.
|| خون. خوناب :
می لعل گون خوشتر است ای سلیم
ز خونابه اندرون یتیم.
فردوسی.
بخونابه شویی همی کار خویش
سزای تو جاهل بد آن مغتسل.
ناصرخسرو.
دل شه چون ز عجز خونابه است
او نه شاه است نقش گرمابه است.
سنائی.
در کیسه های کان و گهرهای کوهسار
خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند.
خاقانی.
خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید
دیوار دخمه را بگل و که برآورید.
خاقانی.
پس مرا خون دوباره می ریزی
من بخونابه باز می غلطم.
خاقانی.
چون دهن از سنگ بخونابه شست
نام کرم کرد بخود بر درست.
نظامی.
شرطست که وقت برگ ریزان
خونابه شود ز برگ ، ریزان.
نظامی.
گرت خونابه گیرد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید.
سعدی.
با دوست چنانکه اوست می باید داشت
خونابه درون پوست می باید داشت.
سعدی ( رباعیات ).
کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک
رهنمائیم بسوی علم داد نکرد.
حافظ.
- خونابه جگر ؛ خون جگر :
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانه خونابه جگر می گشت.
سعدی.
|| جریان خون. ( از ناظم الاطباء ). خوناب. || خون روان. مقابل خون بسته. خوناب. ( یادداشت مؤلف ) :
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ

خونابه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) آب با خون آمیخته . (یادداشت بخط مؤلف ). || آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند. || اشک خونین . خوناب . (ناظم الاطباء). اشک :
چو نزدیک آنجای برزو رسید
ببارید خونابه بر شنبلید.

(ملحقات شاهنامه ).


دل عاشق بسان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه .

باباطاهر.


خونابه ز دیدگان گشادند
در پای فتاده درفتادند.

نظامی .


وین طرفه که درد چشم او را
خونابه ز چشم ما روان است .

سعدی (صاحبیه ).


گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد بخونابه منقش دارم .

حافظ.


خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد.

حافظ.


|| خون . خوناب :
می لعل گون خوشتر است ای سلیم
ز خونابه ٔ اندرون یتیم .

فردوسی .


بخونابه شویی همی کار خویش
سزای تو جاهل بد آن مغتسل .

ناصرخسرو.


دل شه چون ز عجز خونابه است
او نه شاه است نقش گرمابه است .

سنائی .


در کیسه های کان و گهرهای کوهسار
خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند.

خاقانی .


خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید
دیوار دخمه را بگل و که برآورید.

خاقانی .


پس مرا خون دوباره می ریزی
من بخونابه باز می غلطم .

خاقانی .


چون دهن از سنگ بخونابه شست
نام کرم کرد بخود بر درست .

نظامی .


شرطست که وقت برگ ریزان
خونابه شود ز برگ ، ریزان .

نظامی .


گرت خونابه گیرد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید.

سعدی .


با دوست چنانکه اوست می باید داشت
خونابه درون پوست می باید داشت .

سعدی (رباعیات ).


کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک
رهنمائیم بسوی علم داد نکرد.

حافظ.


- خونابه ٔ جگر ؛ خون جگر :
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانه ٔ خونابه ٔ جگر می گشت .

سعدی .


|| جریان خون . (از ناظم الاطباء). خوناب . || خون روان . مقابل خون بسته . خوناب . (یادداشت مؤلف ) :
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نمانده ست درین چشمم نیز.

شاکر بخاری .


|| شنگرف . (ناظم الاطباء). صدید. (حبیش تفلیسی ). || تنفس سخت . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. (پزشکی ) خون آمیخته با آب.
۲. [قدیمی، مجاز] اشک خونین.
۳. [قدیمی، مجاز] خون.

دانشنامه عمومی

در فیزیولوژی، خونابه (انگلیسی: Serous fluid) یکی از مایعات بدن است که به رنگ زرد و شفاف بوده و طبیعت خوش خیمی دارد. علل زیادی میتوانند باعث به وجود آمدن خونابه شوند که از آن جمله می توان به بیماری سرطان اشاره نمود.در بیماری سیفلیس با مشاهده میکروسکوپی خونابه یک شانکر (زخم سیفلیس) در منطقهٔ آسیب دیده، نظیر دهانه رحم، آلت تناسلی مرد، مقعد یا گلو می توان این بیماری را به سرعت تشخیص داد.
پلاسما
پرده جنب

فرهنگستان زبان و ادب

{drip} [علوم و فنّاوری غذا] مایعی که در هنگام باز شدنِ یخ فراورده های گوشتی منجمد از آنها خارج میشود

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] خونابه‏ خون مخلوط با آب که در محل زخم جمع می‎ شود. عنوان یاد شده در باب طهارت به کار رفته است.
خونابه خون آمیخته با آب که از محلّ زخم بیرون می‏آید.
حکم خونابه
خونابه نجس است.


گویش مازنی

/Khownabe/ خون و چرک – خونابه - زخم

۱خون و چرک – خونابه ۲زخم


جدول کلمات

پلاسما

پیشنهاد کاربران

سرم

اشک خونین

خونابه خوردن ، دلات برغمی که انسان رادرگیرکرده . غم سنگین . غم ازدست دادن عزیز

خونابه خوردن
رنج بسیار کشیدن

آب جگر

خونابه خوردن یعنی رنج کشیدن



کلمات دیگر: