کلمه جو
صفحه اصلی

بینوا


مترادف بینوا : آس وپاس، بیچاره، پریشان حال، تهیدست، درمانده، درویش، فقیر، گدا، محتاج، مستمند، مسکین، مفلس، نادار، ندار

متضاد بینوا : دارا

فارسی به انگلیسی

beggar, beggarly, desolate, hapless, helpless, indigent, forlorn, poor

indigent, helpless, forlorn, poor


beggar, beggarly, desolate, hapless, helpless


فارسی به عربی

فقیر

مترادف و متضاد

destitute (اسم)
بینوا

poor (صفت)
ناسازگار، فرومایه، پست، غریب، بی پول، محتاج، فقیر، بی چاره، فرومانده، نا مرغوب، بی نوا، معدود، ناچیز، دون، لات، مستمند، ضعیف الحال

pauper (صفت)
بی نوا، معسر یا عاجز از پرداخت

empty-handed (صفت)
تهی دست، بدون هدیه، دست خالی، بی نوا

unblessed (صفت)
ملعون، بی نوا، بد بخت، نامیمون، نامبارک

آس‌وپاس، بیچاره، پریشان‌حال، تهیدست، درمانده، درویش، فقیر، گدا، محتاج، مستمند، مسکین، مفلس، نادار، ندار ≠ دارا


فرهنگ فارسی

بی چیز، بیچاره، بی سروسامان، ناتوان ودرمانده
( صفت ) ۱ - بیچیز تهیدست . ۲ - بیچاره بیسامان . ۳ - ناتوان درمانده عاجز .
داود فرزند میرزا مهدی حسینی طوسی اصفهانی بگفت. هدایت در جمع الفصحائ از مشاهیر فضلا و معارف اعاظم علما بوده است و شعر میسروده ٠

فرهنگ معین

(نَ ) (ص مر. ) ۱ - بی چیز، تهی دست . ۲ - بی چاره ، بی سامان . ۳ - ناتوان ، درمانده .

لغت نامه دهخدا

بینوا. [ ن َ ] ( اِخ ) داود فرزند میرزا مهدی حسینی طوسی اصفهانی. بگفته هدایت درمجمع الفصحاء از مشاهیر فضلا و معاریف اعاظم علما بوده است و شعر میسروده. ( از مجمع الفصحاء ج 2 ص 82 ).، بی نوا. [ ن َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + نوا ) بی سامان. ( آنندراج ). بی سر و سامان. بی سرانجام. ( ناظم الاطباء ) :
بجای دگر خانه جویی سزاست
که ایدر همه کارها بی نواست.
فردوسی.
اگر بنده رنجانیش نارواست
چو حق رنجه شد کار بس بی نواست.
فردوسی.
کار عمادالدین روشن نشد و بی نوا و بی ترتیب بود. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 48 ). || بی ساز و سامان و وسائل زندگی و نعمت و نواخت. بی قوت و غذا : و بی برگ و بی نوا بخراسان رفت. ( تاریخ بخارای نرشخی ص 112 ).
ناکسان از توبا نوا و نوال
بی کسان از تو بی نوا و نژند.
خاقانی.
نه هیچ مرد بود بی نوا بدرگه او
نه هیچ خلق بود تشنه بر لب جیحون.
قطران.
|| بی قوت و بی خوراک. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
چنین گفت لنبک به بهرام گور
که شب بی نوا بد همانا ستور.
فردوسی.
بیچاره بسی بگردید و ره بجائی ندانست تشنه و بی نوا روی بر خاک... نهاده... ( گلستان ). || گدا. ( ناظم الاطباء ). بی چیز. بی برگ و نوا. تهیدست. فقیر. بی برگ. محروم :
چو لشکر شد از خوردنی بی نوا
کسی بی نوایی ندارد روا.
فردوسی.
دو مردند شاها بدین شهر ما
یکی بانوا دیگری بی نوا.
فردوسی.
بدین خانه درویش بد میزبان
زنی بی نوا شوی پالیزبان.
فردوسی.
برادران و رفیقان تو همه بنوا
تو بی نوا و بدست زمانه داده زمام.
فرخی.
اولیا و حشم و اصناف لشکر را نیز کسان ایشان هر چیزی بفرستادند که سخت بی نوا بودند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 653 ).
همچون غریب ممتحن
پژمرده باغ بی نوا.
ناصرخسرو.
اینجا مساز عیش که بس بی نوا بود
در قحطسال کنعان دکان نانوا.
خاقانی.
بر زمین هر کجا فلک زده ایست
بی نوائی بدست فقر اسیر.
خاقانی.
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را.
حافظ.
چو بر در تو من بی نوای بی زر و زور
بهیچ باب ندارم ره خروج و دخول.

بینوا. [ ن َ ] (اِخ ) داود فرزند میرزا مهدی حسینی طوسی اصفهانی . بگفته ٔ هدایت درمجمع الفصحاء از مشاهیر فضلا و معاریف اعاظم علما بوده است و شعر میسروده . (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 82).


فرهنگ عمید

۱. بی چیز.
۲. بیچاره.
۳. بی سروسامان.
۴. ناتوان، درمانده.
۵. بدبخت.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی بَیَّنُواْ: بیان کردند - روشنگری کردند
معنی بَائِسَ: بدحال - بینوا
ریشه کلمه:
بین (۵۲۳ بار)

گویش مازنی

/binvaa/ مرتعی جنگلی بین شهرک دریا بیشه و روستای ونوش که به آن خوش نوا گویند

پیشنهاد کاربران

بی کس و تنها

لت

فقیر، لت

بینَوا
بینَوا: بی - نَ - وا
بی = پیش وند : بدون، نا
نَ = میان وند : به سوی پایین
وا = کوتاه شدهء : آواز ، آوازه ، واز، واژ ، واژه ، واج ، واک ، واکه ، واخ ( در آخ و واخ ) ، voice, vote
مینه : بدون صدای زیر یا پایین
فهمیده ( مفهوم ) : کسی که از خانه اش سدای خُنیا یا موسیقی آرامش بخش نمی آید ، یَنی ( یعنی ) شادمان و خوش هال نیست.
بنابراین به مینهء تنگ دست و تهی دست از نگر مادّی و پولی نیست بساکه از نگر مینوی ( معنوی ) مُستمند و فقیر است.

بدون غذا ، گرسنه

درویش بی نوا

تنگ معاش

بی زوار

بی برگ

بمجاز، بی سروسامان مثل بینوا. ( آنندراج ) . بینوا. فقیر. محتاج. ( فرهنگ فارسی معین ) . درویش. فقیر. بی زاد و توشه. بی آذوقه :
همیشه ناخوش و بی برگ و بینوا باشد
کسی که مسکن در خانه ٔ دودر دارد.
ناصرخسرو.
بی برگ و بی نوا به خراسان رفت. ( تاریخ بخارای نرشخی ص 112 ) . گرگ و زاغ و شکال بی برگ ماندند. ( کلیله و دمنه ) .
این فضیلت خاک را زآن رو دهیم
زآنکه نعمت پیش بی برگان نهیم.
مولوی.
بهیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرومانده بی برگ سخت.
سعدی.
- بی برگ و بر ؛ فقیر و محتاج. ( ناظم الاطباء ) .

بدبخت، بیچاره، تهیدست ، گدا، فقیر،


کلمات دیگر: