کلمه جو
صفحه اصلی

اطوار


مترادف اطوار : ادا، ژست، قر، ناز، اشکال، انحا

برابر پارسی : اداها، ریخت ها، غروغمبیل

فارسی به انگلیسی

manners, mannerism, coquettish moods


manners, moods, coquettishness, mannerism, coquettish moods

مترادف و متضاد

ادا، ژست


قر، ناز


اشکال، انحا


۱. ادا، ژست
۲. قر، ناز
۳. اشکال، انحا


فرهنگ فارسی

جمع طور به معنی اندازه وحد، هیئت، حال ووضع
( اسم ) جمع طور . ۱ - راهها طریقه ها ۲ - روشها رسمها . ۳ - رفتار . ۴ - اداو حرکات .

فرهنگ معین

( اَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ طور. ۱ - حال ، وضع . ۲ - در فارسی ، حرکات و رفتار بی مزه .

لغت نامه دهخدا

اطوار. [اَطْ ] ( ع اِ ) ج ِ طور. ( ناظم الاطباء ) ( ترجمان ترتیب عادل ص 67 ). ج ِ طور، یک بار. قال اﷲ تعالی «خلقکم اطواراً» قال الاخفش : ای طوراً نطفة و طوراً علقة و طوراً مضغة. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). ج ِ طور، بمعنی تارة، یقال : اتیته طوراً بعد طور؛ یعنی یک بار پس از بار دیگر. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || انواع و اصناف گویند. الناس اطوار؛ ای اصناف مختلفون. ( از منتهی الارب )؛ یعنی مختلف اند بر حالات گوناگون و در تاج : ای اصناف. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به طور شود. || ج ِ طور. حالتها و کیفیتها. ( فرهنگ نظام ). حالات و هیئتها.( از اقرب الموارد ). و رجوع به طور شود :
شمس وجود احمد و خود زهرا
ماه ولایت است ز اطوارش.
ناصرخسرو.
آنگاه پروردگار قدرت در اطوار امشاج قد و قامت و عرض وطول و هیئت او ترتیب فرماید. ( قصص الانبیاء ص 11 ). یکی آن که پادشاه که تا ابد باقی باد، چون در احوال و اطوار اسلاف ملوک و سلاطین و بسطت ملک و نفاذ حکم و جلالت قدر و کامکاری و فرمانروایی ایشان نگرد... بصیرت او در امضاء این معنی باقی تر گردد. ( ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 7 ).
بنما در بساط فرش رخوت
سالکان مسالک اطوار.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 23 ).
|| ادوار و ازمنه. || طریقه ها و روشها. || طرق و راهها. || امثال و اعمال. ( ناظم الاطباء ).
- اطوار حمیده ؛ کردارها و اعمال ستوده. ( ناظم الاطباء ).
- اطوار سیاه ؛ کردارهای زشت. ( ناظم الاطباء ).
- اطوار ناهموار ؛ کردارهای بد و نامناسب. ( ناظم الاطباء ).
- اطوار نکوهیده ؛ کردارهای زشت و ناستوده. ( یادداشت مؤلف ).
|| رسمها و عادتها. ( ناظم الاطباء ). || مأخوذ از تازی ، در پارسی بمعنی حرکات و اداهای رقص. مثال : اطوار درنیاور. ( از فرهنگ نظام ). و رجوع به اطفار شود. در تداول عامه ، اطفار گویند. || قدرها. حدها. ( از اقرب الموارد ).
- اطوار سبعة ؛ کنایه از مراتب هفتگانه. ( انجمن آرای ناصری ). و صاحب کشاف گوید: در اصطلاح اهل تصوف عبارت از: طبع. نفس. قلب. روح. سرّ خفی و اخفی. کما فی شرح المثنوی. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).

فرهنگ عمید

= طور to[w]


= طور to[w]r

واژه نامه بختیاریکا

آلمیتِه؛ نَمِنا

پیشنهاد کاربران

مهربانی همراه با قاطعیت

اطوار ، atvar
ادا داشتن ، در گویش شهر بابکی معمولا به شکل ادا اطوار بکار می رود ، وبه معنی، پک وپز بیجاست

افه

ادا


کلمات دیگر: