کلمه جو
صفحه اصلی

مسمی


مترادف مسمی : موسوم، نامزد، نامیده، معین

فارسی به انگلیسی

named, called


عربی به فارسی

فرا خوانده


مترادف و متضاد

موسوم، نامزد، نامیده


معین


۱. موسوم، نامزد، نامیده
۲. معین


فرهنگ فارسی

معین، معلوم، نامیده شده
(اسم ) ۱- نامیده شده :....مسمی به محمد است . بنزدیک اهل حق اسم ومسمی یکی است نام و نامور . ۳- نامزد معین : محصلان بتمامت ممالک مسمی کرد . ۳ - سیاه. نام نویسی : تمامت ملوک و امرا را مسمی نوشته تفصیل داد . ( ایضا ) . ۴ - صورت ظاهر فورمالیته : منظور آن بود که مسمائی بعمل آید ... ۵ - نوعی غذا.
آنکه می نامد و اسم می گذارد

فرهنگ معین

(مُ سَ م ما ) [ ع . ] (اِمف . ) نامیده شده .

لغت نامه دهخدا

مسمی. [ م ُ س َم ْ ما ] ( ع ص ) نامیده شده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). به نامی خوانده شده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). خوانده شده. ( ناظم الاطباء ). نام کرده شده ، یعنی صاحب نام. ( آنندراج ) ( غیاث ). نام نهاده شده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ملقب شده. ( ناظم الاطباء ). نام کرده. ( دهار ). مسمّا. موسوم. نامیده. نامزد. نامزدشده. ( ناظم الاطباء ). مُترجَم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). و رجوع به مسمّا شود :
مباش احول مسمی جز یکی نیست
وگرچه اینهمه اسما نهادیم.
عطار.
از مسمی کس نخواهد یافت هرگز ذره ای
گر بتو اسمی رسد واجب شود شکرانه ای.
عطار.
- بی مسمی ؛ که درخور نامی که به او نهاده اند نباشد: اسم بی مسمی. و رجوع به اسم شود.
- مسمی شدن ؛ نامیده شدن. ملقب شدن. نامزد شدن :
عدل است اصل خیر که نوشروان
اندر جهان به عدل مسمی شد.
ناصرخسرو.
- مَهرالمسمی ؛ مقابل مَهرالمثل. مهری است که در عقد نکاح معین شده یا تعیین آن به شخص ثالثی برگذار شده باشد تا هر قدر که بخواهد معین کند. ( فرهنگ حقوقی ). آن کابین که در ضمن عقد ازدواج تعیین و آورده شده باشد. مقدار مال یا کاری که شوهر حین اجرای عقد تعیین میکند که به زن بدهد.
|| معین. معلوم. ( اقرب الموارد ). || مقرر. به نام ( مال و مالیات اجباری ). ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 حاشیه ص 274 ) : اکابر و معارف راحاضر کردند و مسمی بر هر کس مالی تعیین کرد. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 276 ) . مالی بر مسلمانان بیش از قوت و طاقت ایشان مسمی بر شریف و وضیع و رئیس و مرؤوس و متمول و مفلس و مصلح و مفسد و شیخ و جوان حکم کرد. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 275 ) . || ( اِ ) سیاهه ای که اسامی اشخاص یا اراضی و املاک و غیر آن مفصلاً به اسم و رسم در آن ثبت شده باشد بخصوص به قصد وضع یا اخذ مالیات. ( مقدمه جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 40 ) : تمامت اصحاب و ملوک و امرا و رؤسا را مسمی نوشته تفصیل داد که مرا با همه کس سخن است. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 259 ).

مسمی. [ م ُ س َم ْ ما ] ( از ع ، اِ ) صورت ظاهر. فورمالیته. مسما. ظاهر: منظور آن بود که مسمائی به عمل آید.

مسمی. [ م ُ س َم ْ ما ] ( اِ ) مسما. مسمّن. نام غذائی است. و رجوع به مسما و مسمن شود.

مسمی . [ م ُ س َم ْ ما ] (اِ) مسما. مسمّن . نام غذائی است . و رجوع به مسما و مسمن شود.


مسمی . [ م ُ س َم ْ ما ] (از ع ، اِ) صورت ظاهر. فورمالیته . مسما. ظاهر: منظور آن بود که مسمائی به عمل آید.


مسمی . [ م ُ س َم ْ ما ] (ع ص ) نامیده شده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به نامی خوانده شده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). خوانده شده . (ناظم الاطباء). نام کرده شده ، یعنی صاحب نام . (آنندراج ) (غیاث ). نام نهاده شده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ملقب شده . (ناظم الاطباء). نام کرده . (دهار). مسمّا. موسوم . نامیده . نامزد. نامزدشده . (ناظم الاطباء). مُترجَم . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسمّا شود :
مباش احول مسمی جز یکی نیست
وگرچه اینهمه اسما نهادیم .

عطار.


از مسمی کس نخواهد یافت هرگز ذره ای
گر بتو اسمی رسد واجب شود شکرانه ای .

عطار.


- بی مسمی ؛ که درخور نامی که به او نهاده اند نباشد: اسم بی مسمی . و رجوع به اسم شود.
- مسمی شدن ؛ نامیده شدن . ملقب شدن . نامزد شدن :
عدل است اصل خیر که نوشروان
اندر جهان به عدل مسمی شد.

ناصرخسرو.


- مَهرالمسمی ؛ مقابل مَهرالمثل . مهری است که در عقد نکاح معین شده یا تعیین آن به شخص ثالثی برگذار شده باشد تا هر قدر که بخواهد معین کند. (فرهنگ حقوقی ). آن کابین که در ضمن عقد ازدواج تعیین و آورده شده باشد. مقدار مال یا کاری که شوهر حین اجرای عقد تعیین میکند که به زن بدهد.
|| معین . معلوم . (اقرب الموارد). || مقرر. به نام (مال و مالیات اجباری ). (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 حاشیه ٔ ص 274) : اکابر و معارف راحاضر کردند و مسمی بر هر کس مالی تعیین کرد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 276) . مالی بر مسلمانان بیش از قوت و طاقت ایشان مسمی بر شریف و وضیع و رئیس و مرؤوس و متمول و مفلس و مصلح و مفسد و شیخ و جوان حکم کرد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 275) . || (اِ) سیاهه ای که اسامی اشخاص یا اراضی و املاک و غیر آن مفصلاً به اسم و رسم در آن ثبت شده باشد بخصوص به قصد وضع یا اخذ مالیات . (مقدمه ٔ جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 40) : تمامت اصحاب و ملوک و امرا و رؤسا را مسمی نوشته تفصیل داد که مرا با همه کس سخن است . (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 259).

مسمی . [ م ُ س َم ْ می ] (ع ص ) آن که می نامد و اسم می گذارد. (ناظم الاطباء).


پیشنهاد کاربران

مشخص شده

علاقه بین لفظ ومعنا ( مسمّیات الاسماء )
الله اعلم بصواب

هوالعلیم

مسمی ( مسما ) : تسمیه شده و معین شده. ( اسم مفعول از باب تفعیل ) ؛ نامیده شده


کلمات دیگر: