کلمه جو
صفحه اصلی

دن

عربی به فارسی

بشکه , خمره چوبي , چليک


بدهکاربودن , مديون بودن , مرهون بودن , دارا بودن


فرهنگ فارسی

شطی در روسیه که از مرتفعات جنوب مسکو سرچشمه گیرد و ببحر آزف ریزد طول ۲۱٠٠ کیلومتر.
( اسم ) خم قیراندود که بزرگتر از سبو باشد .
دنا. دنایه . ناکس و ضعیف و حقیر گردیدن .

فرهنگ معین

( ~.) (اِ.) فریاد و غوغای توأم با نشاط .


(دَ) [ ع . ] (اِ.) خم قیراندود که بزرگتر از سبو باشد.


( ~. ) (اِ. ) فریاد و غوغای توأم با نشاط .
(دَ ) [ ع . ] (اِ. ) خم قیراندود که بزرگتر از سبو باشد.

لغت نامه دهخدا

دن . [ دِ ] (اِ) مخفف دین :
هرکه آخربین بود او مؤمن است
هرکه آخوربین بود او بی دن است .

مولوی .



دن. [ دَ ] ( اِ ) اسم از مصدر دنیدن. فریاد و غوغای به نشاط. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). فریاد گویند. ( فرهنگ جهانگیری ). دنه. نشاط :
روز جستن تازیان همچون نوند
روز دن چون شصت ساله سودمند.
رودکی.
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جِدّ و روز هزل و روز کلک و روز دن.
منوچهری.
|| ( نف مرخم ) دننده. به نشاط رونده. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) ( آنندراج ) ( لغت محلی شوشتر ). کسی باشد که به نشاط برود. ( فرهنگ اوبهی ).
- گوردن ؛ که همچون گورخر به نشاط راه رود :
یوزجست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
ببرجه آهودو و روباه حیله گوردن.
منوچهری.

دن. [ دَن ن / دَ ] ( از ع ، اِ ) خُم بزرگ قاراندود و یا درازتر از سبو یا کوچکتر از آن ، و بر زمین ایستادن نتواند مگر جایی برای آن بکنند. ج ، دنان. ( ازمنتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). به عربی خم سرکه و شراب و روغن و امثال آن را گویند. ( برهان ). خم. ( شرفنامه منیری ). ج ، دِنان. ( دهار ) ( از مهذب الاسماء ). در فارسی به تخفیف نون به معنی خم بزرگ و خم دراز که بر زمین نتواند ایستاد تا در زمین گو نکنند. ( از غیاث ). خم قیراندود دراز ولی باریکتر از خم معمولی و در بن آن برآمدگی تیزی است شبیه ناوک که بر زمین نتواند ایستاد تا در زمین حفره میکنند، پس بنابراین اضافه خم به دن از قبیل اضافه عام است به خاص ، مثل روز جمعه و ماه رمضان و شهر تهران و امثالها. ( از حاشیه قزوینی بر دیوان حافظ ص 339 ) :
فزوده ست قدر تو بفْزای لهو
گشاده ست گنج تو بگشای دن.
فرخی.
بر گل همی نشینی و بر گل همی خوری
بر خم همی خرامی و بر دن همی دنی.
منوچهری.
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه.
منوچهری.
همه ساله به دلبر دل همی ده
همه ماهه به گرد دن همی دن.
منوچهری.
دین همه خیر است برد سوی دین
گرچه دل خلق به سوی دن است.
ناصرخسرو.
روی مکن سوی مسجد ایچ و همی دو
روزی ده رو به سوی نان و سوی دن.
ناصرخسرو.
به جام زرّ بر دست شه آید
مروق می چو بیرون آید از دن.
ناصرخسرو.
می در دن ای شگفتی لبیک ها زند

دن . [ دُ ] (آسی ، اِ) در زبان آسیان به معنی رود است و نام دن رود معروف همین کلمه است و شاید دُنیپِر ودُنیسِر نیز از همین کلمه باشد. (یادداشت مؤلف ).


دن . [ دَ ] (اِ) اسم از مصدر دنیدن . فریاد و غوغای به نشاط. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). فریاد گویند. (فرهنگ جهانگیری ). دنه . نشاط :
روز جستن تازیان همچون نوند
روز دن چون شصت ساله سودمند.

رودکی .


گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جِدّ و روز هزل و روز کلک و روز دن .

منوچهری .


|| (نف مرخم ) دننده . به نشاط رونده . (ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر). کسی باشد که به نشاط برود. (فرهنگ اوبهی ).
- گوردن ؛ که همچون گورخر به نشاط راه رود :
یوزجست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
ببرجه آهودو و روباه حیله گوردن .

منوچهری .



دن . [ دَ ] (پسوند) علامت مصدر است در فارسی ، چون : کردن ، بردن ، آوردن وغیره ، و در برخی از مصادر به جای دال ، تاء آید، چون : نوشتن ، گرفتن و غیره . (یادداشت مؤلف ). این پسوند در پهلوی تَن بوده است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).


دن . [ دَن ن ] (اِخ ) (نهر ...) در نزدیکی بغداد نزدیک ایوان کسری واقع شده و حفر آن یکی از کارهای سودمند خسرو انوشیروان بوده است . (از معجم البلدان ).


دن . [ دَن ن / دَ ] (از ع ، اِ) خُم بزرگ قاراندود و یا درازتر از سبو یا کوچکتر از آن ، و بر زمین ایستادن نتواند مگر جایی برای آن بکنند. ج ، دنان . (ازمنتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). به عربی خم سرکه و شراب و روغن و امثال آن را گویند. (برهان ). خم . (شرفنامه ٔ منیری ). ج ، دِنان . (دهار) (از مهذب الاسماء). در فارسی به تخفیف نون به معنی خم بزرگ و خم دراز که بر زمین نتواند ایستاد تا در زمین گو نکنند. (از غیاث ). خم قیراندود دراز ولی باریکتر از خم معمولی و در بن آن برآمدگی تیزی است شبیه ناوک که بر زمین نتواند ایستاد تا در زمین حفره میکنند، پس بنابراین اضافه ٔ خم به دن از قبیل اضافه ٔ عام است به خاص ، مثل روز جمعه و ماه رمضان و شهر تهران و امثالها. (از حاشیه ٔ قزوینی بر دیوان حافظ ص 339) :
فزوده ست قدر تو بفْزای لهو
گشاده ست گنج تو بگشای دن .

فرخی .


بر گل همی نشینی و بر گل همی خوری
بر خم همی خرامی و بر دن همی دنی .

منوچهری .


تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه .

منوچهری .


همه ساله به دلبر دل همی ده
همه ماهه به گرد دن همی دن .

منوچهری .


دین همه خیر است برد سوی دین
گرچه دل خلق به سوی دن است .

ناصرخسرو.


روی مکن سوی مسجد ایچ و همی دو
روزی ده رو به سوی نان و سوی دن .

ناصرخسرو.


به جام زرّ بر دست شه آید
مروق می چو بیرون آید از دن .

ناصرخسرو.


می در دن ای شگفتی لبیک ها زند
چون وقت می گرفتن گویندنام می .

مسعودسعد.


تا نگویی تو مها کاین پسرک
دردی آورد هم از اول دن .

سنایی .


کسی که باده ٔ کین تو نوش خواهد کرد
ز شور بختی دردی خورد هم از سر دن .

سوزنی .


ز ساقیان پری روی و پرنیان برگیر
میی چنانکه چو جان در بدن بود در دن .

سوزنی .


غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دُردی است جنس می که به یک دن درآورم .

خاقانی .


هرکه کبوتری کشد هم به ثواب دررسد
خیز و ببر گلوی دن کو کندت کبوتری .

خاقانی .


گل اگر یوسف عید است عجب نیست از آنک
رود نیلش قدح و ملکت مصریش دن است .

؟ (از تاج المآثر).


به میخانه بر سنگ بر دن زنند
کدو را نشانند و گردن زنند.

(بوستان ).


مده ز اول دن دُردیَم که دن را درد
بود همیشه ولیکن در ابتدا نبود.

سلمان ساوجی .


لفظ مبارک تو شرابی است کز صفا
صافی ّ ساغر خِضِرش دُردی دن است .

سلمان ساوجی .


ساقیا راح روان بخش بده می پرور
بدن و روح بپرورده روانی به دنی .

سلمان ساوجی .


هرکه چون نرگس شد از جام خلافت سرگران
لاله وار اول قدح دادش فلک از دُرد دن .

سلمان ساوجی .


شوق جان مستی دهد نه ذوق نان
دَرد دل مستی دهد نه دُرد دن .

قاآنی .



دن . [ دُ ] (اِخ ) رود تانامیش قدما، در جنوب روسیه که به بحر آزف می ریزد. (یادداشت مؤلف ).


فرهنگ عمید

خم بزرگ که در خمخانه ته آن را در زمین فروکنند: به میخانه در سنگ بر دن زدند / کدو را نشاندند و گردن زدند (سعدی۱: ۱۲۲ ).
=دنیدن

دنیدن#NAME?


خم بزرگ که در خمخانه ته آن را در زمین فروکنند: ◻︎ به میخانه در سنگ بر دن زدند / کدو را نشاندند و گردن زدند (سعدی۱: ۱۲۲).


دانشنامه عمومی

دُن (به اسپانیایی: Don) یکی از لقب های افتخاری برای بزرگان و اشراف است که در اسپانیا، ایتالیا، پرتغال و فیلیپین استفاده می شود.

گویش مازنی

۱دانه ۲بدان – آگاه باش


از مراتع نشتای عباس آباد


/don/ دانه - بدان – آگاه باش & از مراتع نشتای عباس آباد

پیشنهاد کاربران

کلمه " دَنdan " در ترکی آذری به معنی ( از ) است . مثل : " یِردَن Yer dan " یعنی ( از زمین )
کلمه " دَنdan " در ترکی آذری به معنی ( دانه ) است . مثل : " دَن آلدین Dan aldin " یعنی ( دانه خریدی )


نام پنجمین فرعون مصر در دودمان نخست و نخستین فرعونی است که از عنوان فرعون مصر علیا و سفلا بهره گرفت و خود را در حال بر سر گذاشتن دو تاج سرخ و سفید به تصویر کشید.

دن به کسر ( د ) درزبان لری به معنی نوک کوه ستیغ کوه
وقله است ودنا هم شاید ریشه درهمین کلمه داشته وبه قله دنا ( دن ) معروف شده است

در این دو سرود رودکی و منوچهری هر دو دن به چم جنگ و کارزار است مگر نمی نگرید که نخست از مرد شصت ساله سودمند سخن میگوید و دوم از کلک و دن سخن میگوید کلک و شمشیر

روز جستن تازیان همچون نوند
روز دن چون شصت ساله سودمند.
رودکی.
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جِدّ و روز هزل و روز کلک و روز دن.
منوچهری.

دن بچم نشاط است هر نشاطی - ستاک دنیدن است و دنان انست که نشاط کند برای همین رودکی و منوچهری انرا بچم جنگ اورده اند و داد و فریاد و به نشاط رفتن را نیز دنیدن گویند

روز جستن تازیان همچون نوند
روز دن چون شصت ساله سودمند.
رودکی
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جِدّ و روز هزل و روز کلک و روز دن.
منوچهری


یوزجست و رنگ خیز وگرگ پوی و غرم تک
ببرجه ، آهودو و روباه حیله ، گوردن.
منوچهری

بارولایت بنه از گاه خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن.
کسایی.
بر گل همی نشینی و بر گل همی خوری
بر خم همی خرامی و بر دن همی دنی.
منوچهری.
همه ساله دل دلبر همی بر
همه ماهه به گرد دن همی دن.
منوچهری.
دام به راهت بر است شو تو چو آهو
زین سوی و زآن سو گیا همی خور و می دن.
ناصرخسرو.
ای شده مشغول به ناکردنی
گرد جهان بیهده تا کی دنی.
ناصرخسرو.
ای دنیده همچو خون کرده رخان از خون دن
خون دن خونت بخواهد خورد گرد دن مدن



طوطی میان باغ دنان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و پرّش چو برگ نی.
منوچهری.
اگرچه خر به نیسان شاد و فیران و دنان باشد
زبهر خر نمی گردد به نیسان دشت چون بستان.
ناصرخسرو.
ای همه ساله دنان به گرد دنان در
من نه به گرد دنانم و نه دنانم.
ناصرخسرو.
و رجوع به دنیدن شود.
- دمان و دنان ؛ شتابان و خرامان. روان تند و آهسته :
چو در سبزه دید اسب را دشتبان
گشاده زبان شد دمان و دنان.
فردوسی.
پس اندر سپاه منوچهرشاه
دمان و دنان برگرفتند راه.
فردوسی.
بیفتاد و برگشت از او بادپای
همی شد دمان و دنان باز جای.
فردوسی.



کلمات دیگر: