کلمه جو
صفحه اصلی

ملمع


مترادف ملمع : الوان، رنگارنگ

فارسی به انگلیسی

macaronic verse, bilingual poem, parti-coloured

macaronic verse, bilingual poem


مترادف و متضاد

الوان، رنگارنگ


فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) روشن کرده درخشان شده . ۲ - ( صفت ) روشن درخشان . ۳ - رنگارنگ . ۴ - پارچه دارای رنگهای مختلف : [ گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است مکنم عیب کزو رنگ ریا می شویم . ] ( حافظ . ۵ ) ۲۶۲ - جانوری که پوست بدنش دارای لکه ها و خالهایی خلاف رنگ اصلی باشد . ۶ - فلز کم قیمت که روی آن فلز گرانبهاتر کشیده باشند مانند مفضض و مطلا . ۷ - شعری که یک مصراع یا یک بیت آن بفارسی و مصراع یا بیت دیگر بعربی یا بزبانی دیگر باشد ذو لسانین .
گوسپند که دنب بر دارد تا آبستنی وی معلوم گردد .

فرهنگ معین

(مُ لَ مَّ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) روشن کرده و درخشان . ۲ - (ص . ) رنگارنگ . ۳ - پارچة دارای رنگ های مختلف . ۴ - جانوری که پوست بدنش دارای لکه ها و خال هایی غیر از رنگ اصلی باشد. ۵ - شعری که در آن یک مصرع عربی و یک مصرع فارسی و یا یک بیت عربی و یک بیت فارسی

(مُ لَ مَّ) [ ع . ] 1 - (اِمف .) روشن کرده و درخشان . 2 - (ص .) رنگارنگ . 3 - پارچة دارای رنگ های مختلف . 4 - جانوری که پوست بدنش دارای لکه ها و خال هایی غیر از رنگ اصلی باشد. 5 - شعری که در آن یک مصرع عربی و یک مصرع فارسی و یا یک بیت عربی و یک بیت فارسی باشد. 6 - فلز کم قیمت که روی آن فلز گرانبهاتر کشیده باشند.


لغت نامه دهخدا

ملمع. [ م ِ م َ ] (ع اِ) بال مرغ و هما ملمعان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بال مرغ . (ناظم الاطباء).


ملمع. [ م ُ م َ ] (ع ص ) خدّ ملمع؛ روی درخشان . (از اقرب الموارد).


ملمع. [ م ُ م ِ ] (ع ص ) گوسپند که دنب بردارد تا آبستنی وی معلوم گردد. مُلِمعة. (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). گوسپند و یا ماده شتری که دنب بالا دارد تا آبستنی وی نمایان گردد. (ناظم الاطباء). خری آبستنی بدیده . (مهذب الاسماء). || پستان کرده و سرپستان سیاه شده ٔ از مادیان و ماده شتر و ماده خر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


ملمع. [ م ُ ل َم ْ م َ ] ( ع ص ) اسب ابرش و چپار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). اسب و جز آن که در بدنش خالها و لکه هایی مخالف رنگ اصلی بدن آن باشد. ( از اقرب الموارد ). || روشن کرده شده و درخشان کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش.
خاقانی.
اوج خضرای بسیط از وی ملمع در نجوم
موج دریای محیط ازوی مرصع از درر.
محمدبن عثمان یمینی ( از لباب الالباب چ نفیسی ص 449 ).
- ملمع شدن ؛ درخشان شدن. روشن شدن :
چو از عکس رخ آیینه هور
ملمع شد فضای چرخ اخضر.
اختیارالدین روزبه شیبانی ( از لباب الالباب چ نفیسی ص 60 ).
|| زراندودکرده. ( دهار ). آنچه به ورق طلا روشن کنند. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || رنگی. رنگین. دارای رنگ درخشان و گونه گون : از این ناحیت مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و موی سنجاب وسمور و قاقم. ( حدود العالم ). از این ناحیت ( عربستان )... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمعخیزد. ( حدود العالم ).
ز چرم گوزنان ملمع هزار
همه رنگ و بیرنگ او پرنگار.
فردوسی.
چو قوس قزح جام بینی ملمع
کز او جرعه ها لعل باران نماید.
خاقانی.
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 192 ).
چون قوس قزح لباس ملمع دارد. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 118 ). بساطی ملمع از خون دلیران بر دیباچه زمین کشیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 92 ). من پره قبای ملمع چست کرده بودم و کلاه مرصع کژ نهاده. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 111 ). گفت بنگر تا در این جمع سجاده ملمع که دارد و آن را حاضر کن. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 201 ).
- دلق ملمع ؛ دلقی با رنگهای گوناگون. دلقی که از پارچه های گوناگون و رنگارنگ دوزند نشانه زهد و فقر را و آن جامه ای بود صوفیه را :
گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا می شویم.
حافظ.
ای که در دلق ملمع طلبی ذوق حضور
چشم سری عجب از بیخبران می داری.
حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 314 ).
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین.

ملمع. [ م ُ ل َم ْ م َ ] (ع ص ) اسب ابرش و چپار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اسب و جز آن که در بدنش خالها و لکه هایی مخالف رنگ اصلی بدن آن باشد. (از اقرب الموارد). || روشن کرده شده و درخشان کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش .

خاقانی .


اوج خضرای بسیط از وی ملمع در نجوم
موج دریای محیط ازوی مرصع از درر.
محمدبن عثمان یمینی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 449).
- ملمع شدن ؛ درخشان شدن . روشن شدن :
چو از عکس رخ آیینه ٔ هور
ملمع شد فضای چرخ اخضر.
اختیارالدین روزبه شیبانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 60).
|| زراندودکرده . (دهار). آنچه به ورق طلا روشن کنند. (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رنگی . رنگین . دارای رنگ درخشان و گونه گون : از این ناحیت مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و موی سنجاب وسمور و قاقم . (حدود العالم ). از این ناحیت (عربستان )... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمعخیزد. (حدود العالم ).
ز چرم گوزنان ملمع هزار
همه رنگ و بیرنگ او پرنگار.

فردوسی .


چو قوس قزح جام بینی ملمع
کز او جرعه ها لعل باران نماید.

خاقانی .


قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 192).


چون قوس قزح لباس ملمع دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 118). بساطی ملمع از خون دلیران بر دیباچه ٔ زمین کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 92). من پره ٔ قبای ملمع چست کرده بودم و کلاه مرصع کژ نهاده . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 111). گفت بنگر تا در این جمع سجاده ٔ ملمع که دارد و آن را حاضر کن . (مصباح الهدایه چ همایی ص 201).
- دلق ملمع ؛ دلقی با رنگهای گوناگون . دلقی که از پارچه های گوناگون و رنگارنگ دوزند نشانه زهد و فقر را و آن جامه ای بود صوفیه را :
گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا می شویم .

حافظ.


ای که در دلق ملمع طلبی ذوق حضور
چشم سری عجب از بیخبران می داری .

حافظ (دیوان چ قزوینی ص 314).


به زیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین .

حافظ.


- ملمع شدن ؛ رنگارنگ شدن :
گلزار ملبس و ملمع شد
از جامه ٔ ششتری و نیسانی .

عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 516).


- ملمعقبا ؛ قبایی که از هر قسم پارچه دوخته شده باشد. (گنجینه ٔ گنجوی ). روپوشی که از پارچه های گوناگون بهم دوخته ترتیب یافته باشد :
چو گشت آن ملمعقبا جای او
بدستی کم آمد ز بالای او.

نظامی .


- ملمعنقش ؛ رنگارنگ . پر نقش و نگار :
صدره ها دیدمت ملمعنقش
جبه ها دیدمت مهلل کار.

مسعودسعد.


|| (اصطلاح بدیع) در اصطلاح ، صنعتی که یک مصراع عربی و یک مصراع فارسی یا بیتی عربی و بیتی فارسی داشته باشد. (غیاث ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). این صنعت چنان باشد که یک مصراع تازی ویکی پارسی و روا بود که یک بیت تازی و یکی پارسی و یا دو بیت تازی و دو پارسی و یا ده بیت تازی و ده پارسی بیاورند. مثالش از شعر پارسی مراست [ رشید وطواط]:
خداوندا ترا در کامرانی
هزاران سال بادا کامرانی
وقاک اﷲ نائبة اللیالی
و صانک من ملمات الزمان
تو آن صدری که از صدر تو یابند
همه ارباب دانش کامرانی
جنابک روضةالاقبال تزری
اطایبها بروضات الجنان .

(حدائق السحر فی دقایق الشعر).


آن است که شاعر قصیده ای بگوید بیتی پارسی و بیتی تازی به یک وزن و قافیت نه بر سبیل ترجمه ... و بود که یک مصراع تازی بود و یکی پارسی .(ترجمان البلاغه ٔ رادویانی ). نزد شعرا، آن است که شاعر مصراعی به عربی و مصراعی به پارسی و یا بیتی به عربی و بیتی به پارسی گوید و روا بود که زیاده از این هم باشد و بعضی تا ده بیت هم به عربی و ده بیت هم به پارسی گفته اند. مثال اول :
صبا به گلشن احباب اگر همی گذری
اذا لقیت حبیبی فقل له خبری .
مثال دوم :
به نادانی گنه کردم الهی
ولی دانم که غفار گناهی
رجعت الیک فاغفرفی ذنوبی
فانی تبت من کل المناهی .

(از کشاف اصطلاحات الفنون ).


شعری که جمله ها یا مصراعهایی دارد غیر زبانی که شعر در آن سروده شده است و آن را مردم هند و پاکستان ریخته گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب «شعر ملمع» ذیل کلمه ٔ شعر در همین لغت نامه شود. || (اِ) قول . تصنیف . حراره . شرقی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آبنوس پیسه . آبنوس سفید. (زمخشری ).

فرهنگ عمید

۱. (ادبی ) در بدیع، شعری که یک مصراع یا بیت آن به فارسی و یک مصراع یا بیت آن به عربی یا زبان دیگر باشد، ذولسانین.
۲. [قدیمی] روشن، درخشان.
۳. [قدیمی] رنگارنگ.
۴. [قدیمی] حیوانی که در بدنش لکه ها و خال هایی خلاف رنگ اصلی او وجود داشته باشد.

دانشنامه آزاد فارسی

مُلَمَّع
(یا: تلمیع؛ در لغت به معنای رنگین) اصطلاحی در بدیع. شعری که مصرع یا بیتی از آن، به فارسی و مصرع یا بیتی دیگر از آن، به عربی باشد: آن تلخ وَش که صوفی اُمُّ الخَبائِثش خواند/اَشْهی لَنا و اَحَلی مِن قُبلةالعَذارا (حافظ).

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ملمع از انواع شعر فارسی است که در آن زبان، ملاک تعیین نوع شعر قرار گرفته است.
ملمع از انواع شعر فارسی است که در آن زبان، ملاک تعیین نوع شعر قرار گرفته است.
← معنای لغوی
ملمع را از قدیمی ترین دوره های شعر فارسی، در دیوان شاعران می یابیم؛ که برای اولین بار، در نیمه ی اول قرن چهارم هجری شروع شده و یکی از ملمع گویان بزرگ آن زمان "ابوالحسن شهید بن حسین بلخی"، حکیم شاعر که معروف است با رودکی معاصر بوده و بعد از وی شعرای عربی دان ملمعات ساخته اند. نمونه ای از شهید بلخی، در مدح ابویحیی طاهر بن فضل جغانی:
← نمونه ای از شهید بلخی
۱. ↑ انواع شعر فارسی، رستگار فسایی، منصور؛ شیراز، نوید شیراز، ۱۳۸۰، ج دوم، ص ۹۱.۲. ↑ ترجمان البلاغه، الرادویانی، محمد بن عمر؛ تهران، اساطیر، ۱۳۶۴، دوم، ص ۱۰۷.۳. ↑ ابداع البدایع، شمس العلمای گرکانی، محمدحسین؛ تبریز، احرار تبریز، ۱۳۷۷، چ اول، ص ۳۲۶.۴. ↑ ابداع البدایع، شمس العلمای گرکانی، محمدحسین؛ تبریز، احرار تبریز، ۱۳۷۷، چ اول، ص ۳۲۷.۵. ↑ صناعات ادبی، همایی، جلال الدین؛ بی جا، مؤسسه مطبوعات علمی، ص ۲۰۹.۶. ↑ انواع شعر فارسی، رستگار فسایی، منصور؛ شیراز، نوید شیراز، ۱۳۸۰، ج دوم، ص ۹۱.۷. ↑ زیباشناسی شعر فارسی، پاکرو، فاطمه؛ کمالی اصل، شیوا؛ تهران، روزگار، ۱۳۸۳، چ اول، ص ۹۵.۸. ↑ عروسان سخن، اسفندیارپور، هوشمند؛ تهران، فردوس، ۱۳۷۶، چ دوم، ص ۲۴۰.
منبع
...

پیشنهاد کاربران

هو
با سلام، به معنی ز ر اندود شده و درخشان، و در ادبیات ونظم صنعتی هست که شاعر در ان یک مصراع و یا بیت به عربی شعر می سراید و مصرع ویا بیت بعدی را در زبان فارسی به نظم میکشد.

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آ
سان نمود اول ولی افتاد مشکلها
البته مصرع اول از حافظ نیست و به یزید بن معاویه ملاعین منسوب هست که حافظ علیه الرحمه دست به انتحال زده است!!!
با تشکر

ملمع به معنی رنگارنگ است

گونه ای از صنایع ادبی به معنی: شعری که به دو زبان سروده می شود. یک مصراع آن فارسی و مصراع دیگر آن به هر زبانی جز فارسی .
� بسم الله الرحمن الرحیم هست کلید در گنج حکیم �

درخشان

آراسته میشه

آراسته . رنگارنگ . الوان ( رنگارنگ . رنگ ها )


اراسته

آراسته

ملمع:آراسته، رنگارنگ🍂

الوان و رنگارنگ


کلمات دیگر: