کلمه جو
صفحه اصلی

کافری

فارسی به انگلیسی

infidelity, heathenism, blasphemousness

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به کافر جام. کافری .
نام کوهی است در سمت جنوبی کله وار و قسمت شمالی بندر طاهری از بلوک سیراف

لغت نامه دهخدا

کافری. [ف ِ / ف َ ] ( حامص ) کافر شدن. کافر بودن :
به نظم اندر آری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.
ناصرخسرو.
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی دانشی مایه کافری است.
ناصرخسرو.
عشق را با کافری خویشی بود
کافری خود مغز درویشی بود.
عطار.
جوری که تو میکنی به اسلام
در ملت کافری ندیدم.
سعدی.
کاهلی کافری بود. ( جامعالتمثیل ).

کافری. [ ف ِ ] ( اِخ ) نام کوهی است در سمت جنوبی کله وار و قسمت شمالی بندر طاهری از بلوک سیراف.

کافری . [ ف ِ ] (اِخ ) نام کوهی است در سمت جنوبی کله وار و قسمت شمالی بندر طاهری از بلوک سیراف .


کافری . [ف ِ / ف َ ] (حامص ) کافر شدن . کافر بودن :
به نظم اندر آری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.

ناصرخسرو.


ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی دانشی مایه ٔ کافری است .

ناصرخسرو.


عشق را با کافری خویشی بود
کافری خود مغز درویشی بود.

عطار.


جوری که تو میکنی به اسلام
در ملت کافری ندیدم .

سعدی .


کاهلی کافری بود. (جامعالتمثیل ).


کلمات دیگر: