طرم
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
طرم. [ طَ رَ ] ( ع مص ) کبود گردیدن دندانها. یقال : طَرِمَت ْاسنانه طَرَماً. || روان و جاری گردیدن انگبین از خانه مگس و پر شدن آن از آن. ( منتهی الارب )( آنندراج ). روان شدن شهد از شان. ( منتخب اللغات ).
طرم. [ طِ / طَ ] ( ع اِ ) انگبین با موم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). انگبین. ( مهذب الاسماء ). عسل. ( دهار ). شهد غلیظ. ( غیاث اللغات ). || مسکه و انگبین که خانه را پر کرده باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مسکه و عسل راگویند. ( برهان ). زبد است و عسل را نیز نامند. و گفته اند غذای مرکب از زبد و عسل است. ( فهرست مخزن الادویه ). اسم مرکب عسل و مسکه است. ( تحفه حکیم مؤمن ).
طرم. [ طُ ] ( ع اِ ) کوره آتش. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). کانون آتش. ( منتخب اللغات ). || درختی است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
طرم. [ طُ رُ ] ( فرانسوی ، اِ ) نوعی بازی ورق است.
طرم. [ طِ / طَ ] ( اِخ ) ابن بری گفته است موضعی است. ابن مأنوس گوید :
طرقت فُطَیْمَةُارحل السفر
بالطرم بات خیالها یسری.
صاحب اللسان گوید: به خط شیخ رضی الدین شاطبی حاشیه ای دیدم که نوشته بود: طرم بفتح شهر وهشوذان است که عضدالدوله فناخسرو آن را منهزم کرد. و این گفتار ابوعبید بکری است که در معجم ما استعجم آورده است. ( از تاج العروس ). و یاقوت آرد: طرم بکسر گمان میکنم فارسی است ، در سخن عرب نظیر آن را بر مسکه و برخی از آنان هم بر انگبین اطلاق کنند... شاعر در معنی مسکه گوید: و منهن مثل الشهد قد شیب بالطرم. و آن قلعه ای است در فارس در حدود کرمان. شهرکی است که به زبان محلی آن را تارم گویند و گمان میکنم این کلمه معرب شده است زیرا در لهجه آنان حرف ط نیست. اعزبن مأنوس یشکری گوید:
طرقت فطیمة ان کل السّفَْ
َرِ بات َ خیالها یسری.
طرم . [ طَ رَ ] (ع مص ) کبود گردیدن دندانها. یقال : طَرِمَت ْاسنانه طَرَماً. || روان و جاری گردیدن انگبین از خانه ٔ مگس و پر شدن آن از آن . (منتهی الارب )(آنندراج ). روان شدن شهد از شان . (منتخب اللغات ).
طرقت فُطَیْمَةُارحل السفر
بالطرم بات خیالها یسری .
صاحب اللسان گوید: به خط شیخ رضی الدین شاطبی حاشیه ای دیدم که نوشته بود: طرم بفتح شهر وهشوذان است که عضدالدوله ٔ فناخسرو آن را منهزم کرد. و این گفتار ابوعبید بکری است که در معجم ما استعجم آورده است . (از تاج العروس ). و یاقوت آرد: طرم بکسر گمان میکنم فارسی است ، در سخن عرب نظیر آن را بر مسکه و برخی از آنان هم بر انگبین اطلاق کنند... شاعر در معنی مسکه گوید: و منهن مثل الشهد قد شیب بالطرم . و آن قلعه ای است در فارس در حدود کرمان . شهرکی است که به زبان محلی آن را تارم گویند و گمان میکنم این کلمه معرب شده است زیرا در لهجه ٔ آنان حرف ط نیست . اعزبن مأنوس یشکری گوید:
طرقت فطیمة ان ّ کل السّفَْ
َرِ بات َ خیالها یسری .
(معجم البلدان ).
و عجب این است که بر حسب نقل یاقوت در شعر کلمه ٔ طرم نیست ! و رجوع به تارم و طارم شود. و یاقوت ذیل طرم بفتح آرد:ناحیه ٔ بزرگی است در جبال مشرف بر قزوین در طرف بلاددیلم و من آن ناحیه را دیدم و در آن مزارع و قرای کوهستانی فراوان یافتم و حتی یک فرسنگ در آن صحرا مشاهده نمیشود جز اینکه پر آب و گیاه و دارای دهکده های بسیار است و چه بسا که مردم آن ناحیه را به لهجه ٔ محلی «ترم » میخوانند و شاید پنبه ٔ نرم موصوف به این لفظ منسوب به یکی از این دو موضع باشد و این همان ناحیه ای است که وهشوذان فرمانده سپاهیان رکن الدولةبن بویه آن را منهزم ساخت و بهمین سبب متنبی در ضمن مدح عضدالدوله گوید :
ماکانت الطرم فی عجاجتها
الا بعیراً اضله ناشد
تسأل اهل القلاع عن ملک
قدمسخته نعامةٌ شارد.
(از معجم البلدان ).
و رجوع به تجارب الامم ج 2 ص 99 و 118 شود. و نیز رجوع به طارم شود.
طرم . [ طِ / طَ ] (ع اِ) انگبین با موم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). انگبین . (مهذب الاسماء). عسل . (دهار). شهد غلیظ. (غیاث اللغات ). || مسکه و انگبین که خانه را پر کرده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مسکه و عسل راگویند. (برهان ). زبد است و عسل را نیز نامند. و گفته اند غذای مرکب از زبد و عسل است . (فهرست مخزن الادویه ). اسم مرکب عسل و مسکه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
طرم . [ طُ ] (ع اِ) کوره ٔ آتش . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کانون آتش . (منتخب اللغات ). || درختی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
طرم . [ طُ رُ ] (اِ صوت ) بانگ دهل و نقاره باشد. (برهان ) (آنندراج ).
طرم . [ طُ رُ ] (فرانسوی ، اِ) نوعی بازی ورق است .