کلمه جو
صفحه اصلی

ملول


مترادف ملول : آزرده، اندوهگین، بیزار، تنگ دل، دلتنگ، دل مرده، غمگین، غمناک، متاثر، مکدر، نژند، نفور، ولرم ، داغ، سرد

متضاد ملول : شاد

برابر پارسی : افسرده، اندوهگین، پژمرده، دلتنگ، آزرده

فارسی به انگلیسی

wearied, fed up, sad, dejected, tepid, liverish, lukewarm, indisposed

wearied, fed up, dejected, tepid, indisposed


liverish, lukewarm


فارسی به عربی

فاتر , مکتیب

مترادف و متضاد

depressed (صفت)
دژم، منکوب، افسرده، غمگین، ملول، محزون و مغموم، پژمان، دلتنگ، فرو رفته

glum (صفت)
اوقات تلخ، رنجیده، افسرده، کدر، ملول، عبوس

dejected (صفت)
منکوب، افسرده، ملول، نژند، محزون و مغموم، پژمان

heartsick (صفت)
دل شکسته، نزار، غمگین، ملول، پریشان، دل ازرده

chapfallen (صفت)
دارای چانه اویزان، ملول، دلخور

lonesome (صفت)
ملول، تنها و بیکس، دلتنگ و افسرده

آزرده، اندوهگین، بیزار، تنگ‌دل، دلتنگ، دل‌مرده، غمگین، غمناک، متاثر، مکدر، نژند، نفور ≠ شاد


ولرم ≠ داغ، سرد


۱. آزرده، اندوهگین، بیزار، تنگدل، دلتنگ، دلمرده، غمگین، غمناک، متاثر، مکدر، نژند، نفور
۲. ولرم ≠ شاد
۳. داغ، سرد


فرهنگ فارسی

افسرده، اندوهگین، دلتنگ، بیزار، به ستوه آمده
( صفت ) ۱ - بیزار بستوه آمده . ۲ - اندوهگین دلتنگ : [ گر تو ملولی ای پدر . جانب یار من بیا تا که بهار جانها تازه کند دل ترا . ] ( دیوان کبیر ۳ ) ۳۸ : ۱ - ولرم : آب ملول ( تنگسیر . ۳۵۳ )
شیخ شرف الدین قرن دوازدهم و از مردم لکهنوی هندوستان بود . دیوانی مرتب و منظومه به نام هفت میخانه دارد .

ویژگی فرد دچار ملال


فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (ص . ) بیزار، اندوهگین ، به ستوه آمده .

لغت نامه دهخدا

ملول. [ م َ ] ( ع ص ) به ستوه آمده ، مذکر و مؤنث در وی یکسان است. ( منتهی الارب )( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). به ستوه آمده. افگار و مانده. آزرده و بیزار. سست و ناتوان. دلگیر. دلتنگ. اندوهگین. غمگین. دارای ملالت. ( ناظم الاطباء ). سیرآمده. بستوه. آزرده. رنجیده. گرفته خاطر. َضجِر. افسرده. تنگدل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
ملول مردم کالوس و بی محل باشد
مکن نگارا این خود و طبع را بگذار.
ابوالمؤید بلخی ( از یادداشت ایضاً ).
خورشید شاه ملول و پریشان خاطر به مقام خود آمد. ( سمک عیار ج 1 ص 43 ).
ملک از بخشش بسیار اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان چ وحید دستگردی ص 225 ).
هر یک از وصف شراب شمول ملول. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 448 ). شعر دلاویز... بسیار بخیلان را سخی... و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول... گرداند. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 82 ).
شمعی و رخ خوب تو پروانه نواز
لعل تو مفرحی است دیوانه گداز
درراه توام زآن نفسی نیست که هست
شب کوته و تو ملول و افسانه دراز.
سیدشمس الدین نسفی.
ما بر این درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هر جا بیستیم.
مولوی.
بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بردن است.
مولوی.
گر هزاران طالبند و یک ملول
از رسالت بازمی ماند رسول
اسب خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان.
مولوی.
تا تو تاریک وملول و تیره ای
دان که با دیو لعین همشیره ای.
مولوی.
قضا را کسان او یکی حاضر بود، گفت : چه خطا کرده است که از دیدن او ملولی. ( گلستان ).
با طبع ملولت چه کند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.
سعدی ( گلستان ).
گر ملولی ز ما ترش منشین
که تو هم در میان ما تلخی.
سعدی ( گلستان ).
چون اباقاخان از ازدحام و غلبه مردم ملول می بود... او را به قرب نیم فرسنگ دورتر از اوردوها فرودمی آورد. ( تاریخ غازان ص 8 ). البته نشاید که به کراهت و اجبار نفس را بر عملی که از آن ملول بود... الزام نمایند. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 171 ).
بحر محیطند و ز گوهر ملول
چرخ بسیطند و ز اختر ملول.

ملول . [ م َ ] (اِخ ) شیخ شرف الدین ، معروف به شاه ملول . از شاعران نیمه ٔ دوم قرن دوازدهم و از مردم لکهنوی هندوستان بود. دیوانی مرتب و منظومه ای با عنوان «هفت میخانه » دارد. از اوست :
سر سیر هندزلف بت سحرساز داری
به خدا سپردم ای مه سفر دراز داری .
رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن ص 448 و قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود.


ملول . [ م َ ] (ع ص ) به ستوه آمده ، مذکر و مؤنث در وی یکسان است . (منتهی الارب )(آنندراج ) (از اقرب الموارد). به ستوه آمده . افگار و مانده . آزرده و بیزار. سست و ناتوان . دلگیر. دلتنگ . اندوهگین . غمگین . دارای ملالت . (ناظم الاطباء). سیرآمده . بستوه . آزرده . رنجیده . گرفته خاطر. َضجِر. افسرده . تنگدل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ملول مردم کالوس و بی محل باشد
مکن نگارا این خود و طبع را بگذار.

ابوالمؤید بلخی (از یادداشت ایضاً).


خورشید شاه ملول و پریشان خاطر به مقام خود آمد. (سمک عیار ج 1 ص 43).
ملک از بخشش بسیار اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 225).
هر یک از وصف شراب شمول ملول . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 448). شعر دلاویز... بسیار بخیلان را سخی ... و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول ... گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 82).
شمعی و رخ خوب تو پروانه نواز
لعل تو مفرحی است دیوانه گداز
درراه توام زآن نفسی نیست که هست
شب کوته و تو ملول و افسانه دراز.

سیدشمس الدین نسفی .


ما بر این درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هر جا بیستیم .

مولوی .


بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بردن است .

مولوی .


گر هزاران طالبند و یک ملول
از رسالت بازمی ماند رسول
اسب خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان .

مولوی .


تا تو تاریک وملول و تیره ای
دان که با دیو لعین همشیره ای .

مولوی .


قضا را کسان او یکی حاضر بود، گفت : چه خطا کرده است که از دیدن او ملولی . (گلستان ).
با طبع ملولت چه کند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی .

سعدی (گلستان ).


گر ملولی ز ما ترش منشین
که تو هم در میان ما تلخی .

سعدی (گلستان ).


چون اباقاخان از ازدحام و غلبه ٔ مردم ملول می بود... او را به قرب نیم فرسنگ دورتر از اوردوها فرودمی آورد. (تاریخ غازان ص 8). البته نشاید که به کراهت و اجبار نفس را بر عملی که از آن ملول بود... الزام نمایند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 171).
بحر محیطند و ز گوهر ملول
چرخ بسیطند و ز اختر ملول .
خواجوی کرمانی (روضةالانوار چ کوهی کرمانی ص 23).
فارغ از این طارم فیروزه خشت
وز سقر آزاد و ملول از بهشت .

خواجوی کرمانی (ایضاً ص 24).


مرغ به فریاد ز فریاد من
خلق ملول از دل ناشاد من .

خواجوی کرمانی .


گردون نسب نپرسد و هست از حسب ملول
پیروز روز آنکه حسیب و نسیب نیست .

ابن یمین .


هر آنچه خاطر ایشان ملول باشد از آن
چو حلقه باد ز خلوت سرایشان بر در.

ابن یمین .


نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است .

حافظ.


ز بخت خفته ملولم ، بود که بیداری
به وقت فاتحه ٔ صبح یک دعا بکند.

حافظ.


جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم .

حافظ.


- ملول شدن ؛ مغموم شدن و دلتنگ گشتن . (ناظم الاطباء). به ستوه آمدن . سیر آمدن . آزرده شدن . تبرم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): چنانکه کسی ... اگر از عبادت ملول شود و داند که اگر ساعتی با اهل خویش تفرج کند یا با کسی نشاط و طیبت کند نشاط وی بازآید، آن وی را فاضلتر از این عبادت با ملال . (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 753). شهر براز از حصار دادن قسطنطنیه ملول شد و تدبیر گشادن آن نبود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104).
اگر ملول شدی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام .

سعدی .


رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما.

سعدی .


گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی
گمان مبر که به معنی ز یار برگردد.

سعدی .


تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند.

سعدی .


هرکه در طلب محبت حق صادق بود... صرف اوقات خود و استغراق آن در معاملات و طاعات بسیار نداند و ملول نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 326). عاقبت والی ملول شد و با خود عقد عزیمت بست که من بعد سخن شیخ در باب شفاعت مسموع ندارد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 347). بر ذکر محبوب مولع و مشعوف بود... و از آن هرگز ملول نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 408).
دلا اگر طلبی سایه ٔهمای شرف
مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد.

وحشی .


- ملول گشتن (گردیدن ) ؛ ملول شدن :
تو مردم کریمی ، من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر.

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 189).


چون که ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل ؟

ناصرخسرو.


چو در ستایش او لفظ من مکرر شد
لطف نمود و ز تکرار من نگشت ملول .

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 458).


مزدور یک روز ببود ملول گشت . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 60).
اندر این عالم غریبی زآن همی گردی ملول
تا ارحنا یا بلالت گفت باید برملا.

سنائی .


ز ناز دوست همی گشتم ملول و کنون
چگونه صبر کنم بر شماتت دشمن .

رشیدالدین وطواط.


دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال .

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 281).


چون آهن اگر حمول گردی
ز آه چو منی ملول گردی .

نظامی .


گر سالها به پهلو گردی تو اندر این ده
مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی .

عطار.


جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست .

مولوی .


تو گمان مبر که سعدی ز جفاملول گردد
که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد.

سعدی .


ملول گشتم از این اختران بیهده گرد
به جان رسیدم از این روزگار بی سامان .

عبید زاکانی .


بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن .

حافظ.


من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو.

حافظ.


رجوع به ترکیب ملول شدن شود.
|| در تداول عامه ، نه گرم و نه سرد. نیم گرم . ولرم . ملایم . شیرگرم . فاتر: آب ملول ؛ آب نیم گرم . ماء فاتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در بعض لهجه های ایران ، مُلوم و شاید تخفیفی از ملائم باشد.

فرهنگ عمید

۱. افسرده، اندوهگین، دل تنگ.
۲. بیزار.
۳. [قدیمی] به ستوه آمده.

دانشنامه عمومی

ناراحت بودن، دلگیر بودن.


فرهنگستان زبان و ادب

{dysphoric} [روان شناسی] ویژگی فرد دچار ملال

جدول کلمات

ازرده

پیشنهاد کاربران

سست و ناتوان

غمگین

به فتح م. آب ولرم به گویش کازرونی ( ع. ش )

آزرده، آزرده دل، ناراحت، غمگین، مکدر، بیزار، اندوهگین، متاثر، دلتنگ، نژند

ناراحت

آشفته، خسته، کسل

ملول =آزرده
مثال:چنان نکند که مستمع ملول گردد

تخلص شاعری معاصر به نام محمد ایوبی میباشد که علاوه بر غزلها, در اکثر اشعارش, حتی ترکیب بند, قطعه و رباعیاتش هم از این تخلص استفاده نموده است.

ازرده دل

ناراحت - آزرده - بیزار😄😃👍

دل مرده. [ دِ م ُ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) مرده دل. افسرده دل. پژمرده. آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده :
چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا
به گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین.
فرخی.
کو محرم غم کشته ٔ دل زنده بدردی
کاین راز به دل مرده ٔ خرم نفروشم.
خاقانی.
عازردل مرده ای در وی گریز
گو مرا باد مسیحائی فرست.
خاقانی.
کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفه ٔ افسرده ٔ دل مرده. ( گلستان سعدی ) .
زندگانی چیست مردن پیش دوست
کاین گروه زندگان دل مرده اند.
سعدی.
به ایثار مردم سبق برده اند
نه شب زنده داران دل مرده اند.
سعدی.
هردم آرد باد صبح از روضه ٔ رضوان پیام
کآخر ای دل مردگان جز باده من یحیی العظام.
خواجو.
دل مرده ای که سر به گربیان خواب برد
کافور ساخت یاسمن ماهتاب را.
صائب ( از آنندراج ) .




مرده دل. [ م ُ دَ / دِ دِ ] ( ص مرکب ) دل افسرده. افسرده خاطر. ملول. دل مرده. بی نشاط. بی شور و شوق و هیجان. سرددل. که فاقد وجد و حال و ذوق است. مقابل زنده دل :
بی اویتیم و مرده دلند اقربای او
کو آدم قبایل و عیسای دوده بود.
خاقانی.
گر چه بسی بردمید مرده دلان را به زور
همدم عیسی شود جز به دم سوسمار.
خاقانی.
بر مرده دلان به صور آهی
این دخمه ٔ باستان شکستم.
خاقانی.
در تن هر مرده دل عیساصفت
از تلطف تازه جانی کرده ای.
( از لباب الالباب ) .
اگر برنخیزد به آن مرده دل
که خسبد از او خلق افسرده دل.
سعدی.
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی.
حافظ.

خسته جان. [ خ َ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) غمگین. دلتنگ. ناشاد. ملول. غمناک. غصه دار. غمدار. غم زده.

خسته روان. [ خ َ ت َ / ت ِ رَ ] ( ص مرکب ) خسته جان. خسته خاطر. غمناک. ملول. مهموم :
پرستنده بشنید و آمد دوان
بر خاک شد تند و خسته روان.
فردوسی.
نگر تا که بینی به گرد جهان
که او نیست از مرگ خسته روان.
فردوسی.
همی خون من جوید اندر نهان
نخستین ز من گشته خسته روان.
فردوسی.
بدو گفت سیمرغ ای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان.
فردوسی.

خسته خاطر. [ خ َ ت َ / ت ِ طِ ] ( ص مرکب ) غمناک. ناشاد. ملول. دلتنگ : فی الجمله سپاه و رعیت بهم برآمد. . . درویش از این واقعات خسته خاطر همی بود. ( گلستان سعدی ) . بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط و هر روز مطالبه کردی و سخنهای با خشنونت گفتی و اصحاب از تعنت او خسته خاطر همی بودند. ( گلستان سعدی ) . و پدر من به جهت فرزندی قوی خسته خاطر شده بود. ( انیس الطالبین ) . آن درویش خسته خاطر نزدیک شیخ خسرو آمد. ( انیس الطالبین ) . از سوخاری بحضرت ایشان آمد قومی خسته خاطر. ( انیس الطالبین ) . بحضرت شمابی ادبی کرد از آن خسته خاطر شدم. ( انیس الطالبین ) .

خسته درون. [ خ َ ت َ / ت ِ دَ ] ( ص مرکب ) غمناک. غمین. غمگین. ملول. دلتنگ.

خسته جگر. [ خ َ ت َ / ت ِج ِ گ َ ] ( ص مرکب ) با جگر مجروح. بسیار غمگین. بسیارملول. سخت غمناک. سخت دل ناشاد. دل ریش :
چو شیر ژیان اندر آمد بسر
بژوبین پولاد خسته جگر.
فردوسی.
که سالار ما باد پیروزگر
همه دشمن شاه خسته جگر.
فردوسی.
بایوان همی بود خسته جگر
ندید اندران سال روی پدر.
فردوسی.
نهانی ز سودابه ٔ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
فردوسی.
عزیزتر ز تو بر من در این جهان کس نیست
عزیز بادی و خصم تو خوار و خسته جگر.
فرخی.
بدرگه ملک مشرق هرکه را دیدم
نژند و خسته جگر دیدم و دل اندر وای.
فرخی.
همه در انده من سوخته دل
همه در حسرت من خسته جگر.
فرخی.
عشق با من سفری گشت و بماند
مونس من بحضر خسته جگر.
فرخی.
پیش زلفت چو کبک خسته جگر
زیر چنگال باز می غلطم.
خاقانی.
خواجه زاده ٔ ما و ما خسته جگر
حیف نبود کو رود جای دگر.
مولوی.
ندانم از من خسته جگر چه می خواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه میخواهی.
سعدی ( بدایع ) .

خسته نهان. [ خ َ ت َ / ت ِ ن ِ / ن َ ] ( ص مرکب ) خسته دل. غمگین. خسته جان. ملول. خسته خاطر :
که ما تا سکندر بشد زین جهان
از ایرانیانیم خسته نهان.
فردوسی.
|| پریشان حال. بدبخت. ضعیف :
تو نیرو دهی تا مگر در جهان
نخسبد ز من مور خسته نهان.
فردوسی.

دل نژند. [ دِ ن ِ /ن َ ژَ ] ( ص مرکب ) غمین. غمگین. افسرده. دل افسرده.
- دل نژند شدن ؛ غمین شدن :
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
برآشفت و گفت ای بداندیش زند.
اسدی.
- دل نژند کردن ؛ غمگین کردن :
کند کاهلی مرد را دل نژند
در دانش و روزی آرد به بند.
اسدی.
رجوع به دل نژند ذیل نژند شود.



کلمات دیگر: