کلمه جو
صفحه اصلی

زبج

لغت نامه دهخدا

زبج. [ زَ ب َ ] ( ع اِ ) در اسپانیا آنرا سبج گویند. ( از دزی ج 1 ). رجوع به سبج شود.

زبج. [ زَ ب َ ] ( اِخ ) دهی است بجرجان. از آن ده است ابوالحسن علی محدث ، فرزند ابوبکربن محمد. ( از منتهی الارب ). دهی است به جرجان. ( قاموس ). قریه ای است به جرجان. از آنجاست ابوالحسن علی بن ابی بکربن محمد محدث. ( قاموس ). سمعانی آرد: زبج گمان دارم که قریه ای است در نواحی جرجان. ( از انساب سمعانی ). یاقوت آرد: ابوسعد گوید: گمانم آن است که زبج قریه ای است به جرجان. ( از معجم البلدان ).

زبج . [ زَ ب َ ] (اِخ ) دهی است بجرجان . از آن ده است ابوالحسن علی محدث ، فرزند ابوبکربن محمد. (از منتهی الارب ). دهی است به جرجان . (قاموس ). قریه ای است به جرجان . از آنجاست ابوالحسن علی بن ابی بکربن محمد محدث . (قاموس ). سمعانی آرد: زبج گمان دارم که قریه ای است در نواحی جرجان . (از انساب سمعانی ). یاقوت آرد: ابوسعد گوید: گمانم آن است که زبج قریه ای است به جرجان . (از معجم البلدان ).


زبج . [ زَ ب َ ] (ع اِ) در اسپانیا آنرا سبج گویند. (از دزی ج 1). رجوع به سبج شود.



کلمات دیگر: