پایه عرش
ساق عرش
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
ساق عرش. [ ق ِ ع َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پایه عرش :
زانکه پیغمبر شب معراج تا بر ساق عرش
از شرف برشد نه از رفتن به غار، ای ناصبی.
گرهمی زین چَه به ساق عرش برخواهی رسید.
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق.
می بلرزد ساق عرش از آه صورآوای من.
این دو تن عقل و دین که من دارم.
هم سر به ساق ِ عرش معلا برآورم.
نردبان ساخت از کمند نیاز.
دست به دست آمد تا ساق عرش.
قدم بر قدم عصمت افکند فرش.
زانکه پیغمبر شب معراج تا بر ساق عرش
از شرف برشد نه از رفتن به غار، ای ناصبی.
ناصرخسرو.
بررس از علم قُران و علم تأویلش بدان گرهمی زین چَه به ساق عرش برخواهی رسید.
ناصرخسرو ( دیوان ص 94 ).
بلند قدر تو گر صورتی شود بمثل ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق.
امیرمعزی.
تا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشست می بلرزد ساق عرش از آه صورآوای من.
خاقانی.
کعب همت به ساق عرش رسانداین دو تن عقل و دین که من دارم.
خاقانی.
ورساق من چو چنگ ببندد به ده رسن هم سر به ساق ِ عرش معلا برآورم.
خاقانی.
چو درآمد به ساق عرش فرازنردبان ساخت از کمند نیاز.
نظامی ( هفت پیکر ).
چون گل ازین پایه فیروزه فرش دست به دست آمد تا ساق عرش.
نظامی ( مخزن الاسرار ).
ز دروازه سدره تا ساق عرش قدم بر قدم عصمت افکند فرش.
نظامی ( از بهار عجم ) ( آنندراج ).
کلمات دیگر: