کلمه جو
صفحه اصلی

درخشان کردن

فارسی به انگلیسی

brighten, highlight, lighten

فارسی به عربی

اضی

مترادف و متضاد

irradiate (فعل)
نورافکندن، منور کردن، درخشان کردن

لغت نامه دهخدا

درخشان کردن. [ دُ / دَ / دِ رَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) نورانی کردن. تاباندن.روشن کردن. زدودن تیرگی و تابناک کردن :
کنون باتو آیم به درگاه اوی
درخشان کنم تیره گون ماه اوی.
فردوسی.
بدو گفت خسرو که با رنج تو
درخشان کنم زین سخن گنج تو.
فردوسی.
چوپیدا شود کژی و کاستی
درخشان کنم پیش تو راستی.
فردوسی.
سواری فرستم به نزدیک تو
درخشان کنم رای تاریک تو.
فردوسی.
چو اینها فرستد به نزدیک من
درخشان کند جان تاریک من.
فردوسی.
بدین کس فرستم به نزدیک اوی
درخشان کنم رای تاریک اوی.
فردوسی.
چو جفت من آید به نزدیک تو
درخشان کند رای تاریک تو.
فردوسی.
تمرغ ؛ درخشان و لغزان کردن اندام را.( از منتهی الارب ).


کلمات دیگر: