حاک
پهلو زدن
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
تقلید کردن، رقابت کردن با، برابری جستن با، هم چشمی کردن با، پهلو زدن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) پهلو زدن با چیزی یا کسی . برابری کردن با وی پهلو ساییدن مقابله کردن : با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی ابله آن کس که بخواری جنگ با خارا کند. ( منوچهری ) یا با چرخ ( آسمان فلک ) پهلو زدن . ۱- سر به آسمان سودن بسی رفیع و بلند بودن : آن قصر که با چرخ همی زد پهلو بر درگه او شهان نهادندی رو... ( خیام ) ۲-بسیار بلند مقام و ارجمند بودن .
کنایه ازبرابری کردن، همسری کردن درقدرومرتبه
کنایه ازبرابری کردن، همسری کردن درقدرومرتبه
فرهنگ معین
( ~. زَ دَ ) (مص ل . ) برابری کردن با کسی .
لغت نامه دهخدا
پهلو زدن. [ پ َ زَ دَ ] ( مص مرکب ) ( ... با چیزی یا کسی )برابری کردن با کسی. با او دعوی برابری کردن. برابری کردن در مال و قدر و مرتبه. ( برهان ). پهلو سودن. پهلو ساییدن. مقابلی. مقابلی با او کردن. پهلو رسانیدن : قصری که به آسمان پهلو زدی. ( از بلندی ). جمالی که با فرشته آسمان پهلو زدی ( از زیبائی ) :
با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی
ابله آنکس کو بخواری جنگ با خاراکند.
بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته و میگفت که کوکوکوکو.
پهلویی را نداند از دامن.
پشت کن بر آز تا پهلوزنی باپهلوان.
پهلو کجازند به بهی با گل طری ؟
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری ؟
گر جان بباد بردهد الحق سزای اوست.
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
که مصرع چون رسا افتد بدیوان میزند پهلو.
ز روی حسن بخورشید میزند پهلو.
شعله بگذارد اگر پهلو زند بر گردما.
پهلوی خویش را دریده بدان.
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو.
با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی
ابله آنکس کو بخواری جنگ با خاراکند.
منوچهری.
آن قصر که با چرخ همی زد پهلوبر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته و میگفت که کوکوکوکو.
خیام.
آنکه پهلو همی زند با من پهلویی را نداند از دامن.
سنائی.
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش پشت کن بر آز تا پهلوزنی باپهلوان.
خاقانی.
هر چند لاله صحن چمن را دهد فروغ پهلو کجازند به بهی با گل طری ؟
مجد همگر.
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری ؟سپهر با تو چه پهلو زند به غداری ؟
سعدی.
با ژنده پیل پشه چو پهلو همی زندگر جان بباد بردهد الحق سزای اوست.
ابن یمین.
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدارسامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
حافظ.
ندارد کوتهی در دلربائی زلف از عارض که مصرع چون رسا افتد بدیوان میزند پهلو.
صائب.
ستاره ای است در گوش آن هلال ابروز روی حسن بخورشید میزند پهلو.
ریاحی.
با تن خاکی ز بس آتش مزاج افتاده ایم شعله بگذارد اگر پهلو زند بر گردما.
طالب آملی.
ای که با شیر میزنی پهلوپهلوی خویش را دریده بدان.
شیبانی.
- با( بر ) چرخ پهلو زدن ؛ برابری کردن با آسمان ( در بلندی و رفعت ) : آن قصر که با چرخ همی زد پهلو.
خیام.
- پهلو زدن بر کسی ؛ بر او برتر آمدن. بر وی فائق آمدن.کلمات دیگر: